پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸۴ مطلب توسط «شهید گمنام» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

خاطرات طنز شهدا 


9⃣اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً



استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟»

آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین»

طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟»



🔟گربه


یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟»

گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»

گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»

گفت: «آخه همینجور که راه  می‌رفت جار  می‌زد: المیو المیو»

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

🌺شهیدغلامرضاعارفیان


🌺شفاعت

تمام کلامشان سلامی بود، کوتاه، مختصر و مفید؛ امّا در صدای هر دو لهیب پیام­ها زبانه می­کشید. آنگاه از زبان مادر سخنانی شنیدم که پاک گیج شدم. اصلاً باور نکردنی است. این است که می­گویم اعجاز است. مادر سر را به زیر افکنده بود تا نگاه مادری­اش، قلب فرزند را نرباید و از راهش بازندارد و فرزند نیز این سان.

 

مادر گفت: «عزیزم نیامده­ام که تو را ببینم که نه خودت چنین چیزی را می­پسندی و نه من. برای کاری آمده­ام. کارَت داشتم ...»

از خودم پرسیدم: «چه کاری می­تواند مادر را از خانه و شهر به پادگان نزد فرزندش بکشد؟ کاری که یک مادر با فرزند دارد، معمولاً نان خریدن، درب خانه را باز کردن، برای انجام کاری نزد خاله­اش فرستادن و کارهایی است از این دست. این چه کاری است که مادر تمام کارهایش را رها می­کند و به پادگان می­آید تا فرزند، آن هم در لباس رزم برایش انجام دهد؟»

 

بشنوید کلام آن زهرا را، پیام آن زینب را به حسین­اش: «عزیزم می­دونم که برات هیچ خدمتی نکردم. تو بودی که راه مسجد رو نشون من دادی، نه این که من راه مسجد رو به تو یاد بدم. تو بودی که توی خونه معلّم من بودی، نه من معلّم تو. تو بودی که راه زندگی رو به من آموختی. اولین باز اسم زینب (س) رو از زبون تو شنیدم. تو بودی که ... ببین مادر! حقی به گردنت ندارم؛ تویی که حق به گردنم داری ...

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

خاطرات طنز شهدا

خاطرات طنز شهدا 


سلامتی راننده


صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.

بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»

سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»



به پسر پیغمبر ندیدم!



گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ما هم اذیتشان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»


  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شهید همت

شهید همت: از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خیزید و اسلام خود را دریابید.

انسان یک تذکر در هر چهارساعت به خودش بدهد، بد نیست.

بهترین موقع بعد از پایان نماز، وقتی سر به سجده می گذارید، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بیندازد، آیا کارمان برای رضای خدا بود.

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

بابای جعبه ای

در کنار تابوت بابا(عکس)

حرفی نمیزنی چرا «بابای جعبه ای»؟  
  
خسته شدم بیرون بیا «بابای جعبه ای»
لطفا بلندتر کمی فریاد هم بزن  
این جا نمی رسد صدا «بابای جعبه ای»
با ان قَدَت تو جا شدی آنجا ببین مرا  
جا میشوم ببر مرا «بابای جعبه ای»
قد عروسکم شده ای باور کن ای عزیز   
من‌‌ مادرت قبول؟ ها؟ «بابای جعبه ای»
بابا عروسکی چرا لالا نمی کنی؟   
شب شد لالا لالا «بابای جعبه ای»

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

سلام به همه

سلام دوستان از امروز وبلاگ آپدیت میشه ممنون از صبر شما
  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

سلام بر همه

ببخشید دوستان من یک چند وقت نیستم و پست نمیزارم ممنون از صبر شما

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است

جمعه را سرمه کشیدیم ،مگر برگردی
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی

زندگی نیست ،ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد

از دل تنگ من ،آیا خبری هم داری؟
آشنا،پشت سرت مختصری هم داری؟

منتی بر سر ما هم بگذاری ، بد نیست
آه ،کم چشم به راهم بگذاری ،بد نیست

نکند منتظر مردن مایی ،آقا؟
منتظرهات بمیرند،میایی آقا؟

به نظر میرسد این فاصله ها کم شدنی ست
غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست

دارد از جاده صدای جرسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست
یوسف گم شده، ای اهل حرم! آمدنی ست


بسم رب الشهدا و الصدقین

آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم..

اما امروز معبری تنگ......

هنوز هم برای شهادت فرصت هست دل راباید صاف کرد.


  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شهری به آتش میکشم گر تو لبت را تر کنی
من چون گلی در دست تو کاش مرا پرپر کنی
بر رشته های معجر زهرا قسم سید علی
خنجر به حنجر میزنم گر تو هوای سر کنی

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بوی عطر یار دارد جمعه ها

وعده دیـدار دارد جـمعه ها

جـمعـه ها دل یاد دلـبر می کند

نغمه یابن الحسن سر می کند

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش
را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلندکند 
ولی نتوانست. با خود گفت حتماً چند 
سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند.
پدر سبک بود:

به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پسرش که شهید شد دلش سوخت. 
آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که
تو بچگی بهش زده بود، عذرخواهی کنه.
با خودش گفت: 
" جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. "
آوردنش . . . ولی...

سر نداشت . . .

  • شهید گمنام
  • ۱
  • ۰

سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم. بین راه یه کاروان دانش آموز دیدیم که خیلی شلوغ میکردن.

به رفیقم گفتم: به خدا، زیارت شهدا هم دیگه لوث شده. هرکی از هرجا باهرشکل و شمایلی پامیشه میره اونجا!

گفت: اینطورىهام که میگی نیست. اگه شهدا اینارو نمىطلبیدن نمىتونستن برن.

گفتم: ساده ای پسر! فرض کن ماها رو طلبیده باشن. ما که خواه ناخواه داریم میریم.

گفت: من دیگه نمىدونم. ولى اینو میدونم کسى که مىخواد بره زیارت شهدا، حتما براش حواله شده وگرنه نمىشه.

°

نرسیده به خرم آباد اتوبوس پنچر شد. بعد پنچرگیری راننده حالش بهم خورد. کلی علاف شدیم. روز اولمون پرید. روز دوم دوباره اتوبوس خراب شد. برگشتیم محل اسکانمون، پادگان حمیدیه. فردا باید ازسفر برمیگشتیم. بدون اینکه زیارت حسابی کرده باشیم. با رفقام یه گوشه نشستیم و شروع کردیم زیارت عاشورا خوندن. بغض همه مون ترکید. یاد حرفم افتادم. تو دلم گفتم: شهدا، نکنه که همه مون رو از همین جا برگردونید! اگه من کارم خرابه بقیه چی؟

تو همین حال و هوا بودیم که دیدیم یکی از بچه های کاروان از دور داد مىکشه و میاد.

وقتی رسید نفس نفس زنون گفت: قراره...دو روز دیگه...بمونیم... .


با اون چشمای قرمز نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم.

تو دلم گفتم: شهدا دمتون گرم! خیلی بامعرفتین!

  • شهید گمنام