پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان
  • ۱
  • ۰

شهدا غواص2

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص
نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است، قصه‌هایی عمیق و پر احساس
قصه‌هایی پر از فداکاری، قصه‌هایی عجیب، اما خاص
قصۀ آبِ چشمۀ زمزم، زیرِ پاکوبه‌های اسماعیل
قصۀ نیل و حضرت موسی، قصۀ آن گذشتنِ حسّاس
قصۀ حفظِ حضرت یونس، توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر، بر سرِ مردمِ نمک نشناس
قصۀ ظهر روز عاشورا، بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه، کربلا بود و حضرتِ عباس
بین افسانه‌های آب و جنون، قصۀ تازه‌ای اضافه شده
قصۀ بیست و هفت ساله‌ای از صد و هفتاد و پنج تا غواص

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص

از زبان مادر غوّاص شهید:
نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود
این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّاصی نبود
داغ من را مادر عباس میفهمد فقط
دست و پا بسته قرار و رسم غوّاصی نبود
—————–
اصحاب کهف پس از سیصد سال وقتی بازگشتند،
دریافتند که دیگر از جنس مردمان شهر نیستند…
اما….
این جوانمردان فقط سی سال از شهرو دیارشان دور بودند!!!
اکنون که بازمی گردند، آیا این شهر همان شهر است؟؟!!
آیا تفکراتشان، ارزشهایشان و سادگی شان با ما تناسبی دارد؟؟!!
ما با خودمان چه کردیم؟؟؟!!!!
—————–
شهدا خوش آمدید
عطر نفس های ملکوتی شما نه تنها تهران، بلکه سراسر ایران را معطر نمود و به احترام مظلومیتی که داشته اید و شرافتی که به مسلمانان جهان داده اید باران سیل آسای اشک از دیدگان جاری شد.
روزی که می رفتید پدران و مادرانتان شما را از زیر قرآن عبور داده اند، پشت سرتان آب پاشیده اند و بر سر سجاده های عشق دعایتان کرده اند…
اما آیا امروز پدران و مادرانتان زنده هستند تا پس از دهه ها انتظار، بازگشتنتان را نظاره گر باشند؟
خوش به حال پدران و مادرانی که با بازگشت شهدایشان آرزو به گور نمی شوند…
و خدا رحمت کند آن پدران و مادرانی که با حسرت بازگشت و دیدار فرزندانشان سر به تیره تراب گذاشته اند…
آفرین باد بر مردم قدرشناسی که چه در تهران و چه در پای رسانه ملی جانانه و با پای دل و جان به استقبالتان آمده بودند و شما را تا معراج شهدا بدرقه کردند.
شما مایه عزت مسلمین جهان هستید و هیچ تحریمی نتوانست مانع از رسیدن نور پرفروغتان به جهان اسلام شود چرا که “من کان لله کان الله له”
شما مایه عزت و آبروی ما هستید شماهایی که اگر چه دشمن تحریم و تهدیدتان نمود اما با بذل جان خویش بر نقشه های پلیدشان پا زدید و خود را تسلیم خواسته های نامشروعشان نکردید. 
شما امام مهربانی های امت اسلامیمان، مهدی موعود منتظر عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حقش امام خمینی رحمت الله علیه را تنها نگذاشتید و مطمئن باشید ما به پیروی از راهی که شما نشانمان داده اید هیچگاه رهبر عزیزتر از جانمان حضرت سید علی حسینی خامنه ای مدظله العالی را تنها نخواهیم گذاشت.
—————–

ساده و سبک مانند باران باریدند. آنقدر ستاره از آسمان ریخت که دشت پر از نور شد. اینک جاده بصره پر از خاطره های بشکوه آدمهایی است که سهمشان از زندگی، اخلاص بود  و همه چیزی را که داشتند مانند گلوله بر سر دشمن ریختند.
خورشید در دستهایشان بود و کوه پشت سرشان. کوهها لرزیدند، اما آنها نه.
حالا در آفتاب بی غروب خورشیدشان که شعاعهای الله اکبر را مانندتندری به جان بدخواهان می کوبد، بر سفره نور نشسته ایم و آرزویمان تنها یک چیز است: ما را هم بر سفره عاشقی شان سهیم کنند.
در فیروزه نگاهشان هنوز آواز سبز زندگی جاری است.
دستهایشان بسته بود اما دلهایشان تا آخرین قطره خون نام بلند ایثار را فریاد زد.
مانند فرهاد بر بیستون نام عشق را حک کردند و حالا ما مانده ایم و کتیبه ای که کلمه کلمه عشق را در خود دارد.
شفیعان روز قیامت، در سودای خود و خدا، جان را عطیه مهر قرار دادند و بر جانمازی که از عاشورای کربلای چهار تا به حال برپاست چنان به نماز قامت بسته اند که قنوتشان بر تن شهری لرزه انداخته است… الهی و ربی…

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص

و راز دستهای بسته آخر فاش شد آری!
به گوش موجها خواندند غواصان شب حمله:
کجا دانندحال ما سبکباران ساحلها
شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین با دستِ بسته، سر برآوردنداز گِلها
پ.ن: از چند هفته قبل یک عدد و یک داستان کوتاه نقل شبکه های اجتماعی شد و هر کسی از ظن خودش یار آنها. این 175 غواص و خط شکن انگار با همه چندین هزار شهیدی که روی دست برگشتند فرق داشتند. برای ما که از جنگ جز روایتهایی متعدد و متناقض و محدود، چیز دیگری نیست، شنیدن جزئیاتی از شهادت دسته جمعی این جوانان آن هم در نهایت شقاوت دشمنان دردناک است.

—————–

زل زده ام به آسمان.. آسمانی که نظاره گر زمین سرد ِ آنشب بود.. زمین لال است و آسمان مبهوت..دلم گرفته است..

چرا نمی بارد این آسمان؟ ببار آسمان! ببار تا این همه اشک عریان نشود..تا این همه درد… این همه درد..اشک امانم نمی دهد..هجوم ِ این همه تصویر ِ دردناک بر ذهنم امانم را بریده است..دستهایش..چشمهایش…

دستهایی که به قنوت به سوی آسمان بلند می شد و لبهایی که آرام “ربنا قنا من عذاب النار” می خواند …آن دستها را بستند.. بند زدند بر وجود ِ پاکی که جز ِ عشق، هیچ چیز نمی توانست آن را اینگونه در آرامش به مسلخ بکشاند..

چشمهایش را بستند..با تلی از خاک…گمان کردند نمی بیند ..چشمهایی که آسمانی اند..ای غافلان!

زانو زدند…نه در برابر ِ وجود ِ سنگدل ِعفلقی‌ها…بلکه در برابر ِ خدایی که نظاره گر بود و منتظر..در برابر ِ عظمت وجودی که آنها را عاشقانه به خود می خواند و چه هدفی، والاتر از عشق…

زمین …ای زمین سرد ..,١٧۵ مرد ِ آسمانی را چگونه سالها در خود جای دادی و ساکت ماندی…مگر می توان آسمان را با خاک پیوند زد و نلرزید… مگر عشق را می توان در تلی از خاک دفن کردن..مگر می توان؟

حال امانت ِ خود را اینگونه پس می دهی و رها می شوی از دردی که سالها در خود داشتی..

چیزی قلبم را فشار می دهد…یاد مادری می افتم که هر روز، عکس ِ پسر ِ رزمنده اش را بر سینه می فشرد و زیر لب می گفت: عزیزکم..می دانم که میایی.. تو قول داده ای …مادری که “انتظار” را زندگی کرد و رفت..

مادر ! کجایی یوسفت آمده است..عروسی ِ خوبان است..

در آغوش ِ مادر نیست آن جسم ِ بی جانِ عاشقش…اما بر روی دستان ِ کسانی است که عشق را می فهمند..نور را می فهمند..

مادر نگاه کن! دستهای جوانت را بستند و او بال گشود….. چشمهایش را با خاک پوشاندند و او آسمان شد…او را در تاریکی ِ شب دفن کردند و او نور شد…او عشق شد.. چه خیال ِ خامی داشتند این سنگدلان ِ کور که گمان می کردند دستهایشان را بسته اند تا فراموش شوند!

مادر شهر پر از بوی ِ خوش یوسف است….آب بزن راه را…نگارت می رسد..

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص

وقتی می‌رفتی غروب بود. غروب را دوست داشتی ، یادت هست. 
غروبها کنار رودمی‌نشستیم و تو تن به آب می‌سپردی. عاشق آب بودی، یادت هست.
در سکوت به صدای آب گوش می‌دادیم و تو زمزمه می‌کردی:
آب آرام
مه در خواب
تابیده بر آب
جاودانه مهتاب…..
دنیا با همه بزرگی در نگاهت جاری بود وقتی به آب نگاه می‌کردی.
آخرش آب تو را برد، اما دور نرفتی. همین جایی، در کنارم.
هر وقت به آب رودخانه نگاه می‌کنم، تو را می‌بینم.
هر وقت دست در آب می‌شویم، صدایت را می‌شنوم.
آب تو را برد پیش خدا
خدا همین جاست، کنار ما.

—————–

من معنای عشق را در شما یافتم …
 بزرگمردان و با غیرتهایی که تکرار نشدنی هستید …
تلخیها و بی رحمیهای این جهان را پایانی نیست…
با هر عقیده و مسلک، موظف به ادای  احترام به این عزیزانیم ، که جانشان را برای ما دادند …
  موجهای زنده اروند ….  مردان شجاع وطن، ایران آریایی، یادتان گرامی و  راهتان استوار

—————–

کلاس درس، جای کم و دست بسته
مدرسه که می رفتیم کلاسمان خیلی شلوغ بود. هر کلاس حدود 33 پسر بچه در نهایت ٣۵ کیلوگرمی با قدهایی کمتر از 110 سانتیمتر. کلا حجمی نداشتیم ولی روی نیمکتها که مجبور بودیم سه نفری بنشینیم جا نبود نفس بکشیم.

مدام دعوایمان می شد البته زود دوست می شدیم.
ما فقط 30 نفر بودیم ولی کلاس پر بود. زمانهایی می شد که معلم کلاسی نمی آمد و 30 نفر دیگر به کلاس ما می آمدند. دیگر می شد قیامت. روی زمین، در راهرو ها، در میان نیمکتها حتی زیر تخته سیاه هم تعدادی پسر بچه می نشستند. نفس به زور می کشیدیم. در حالی که تنها 60 و اندی می شدیم که دور هم جمع شده بودیم که سواد یاد بگیریم.
تصور این که 175 نفر با هم آن هم در شرایطی که می دانی خواهی مرد گیر افتاده باشندخیلی برایم سخت است. حتما دوست نداشتم در آن شرایط باشم. چه کسی دوست دارد؟
 مثل من و تو بودند شاید با این فرق که داشتند می مردند. چه ضجه هایی که زیر خاک نزدند.
خاک…
خاک در دهان، خاک در چشم، خاک در گوش، خاک در بینی…
وای خدای من !
دستان بسته…
نه نمی توانم!
نمی خواهم!
چه گذشت بر آنها؟
خدای من!
لعنت به جنگ! لعنت به آدم کشی! لعنت به افراطیگری! لعنت به فرقه گرایی! لعنت به جهل!
دوست ندارم این دنیا را.

  • ۹۴/۰۸/۲۵
  • شهید گمنام

شهدا غواص 2

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی