🌺شهیدغلامرضاعارفیان
🌺شفاعت
تمام کلامشان سلامی بود، کوتاه، مختصر و مفید؛ امّا در صدای هر دو لهیب پیامها زبانه میکشید. آنگاه از زبان مادر سخنانی شنیدم که پاک گیج شدم. اصلاً باور نکردنی است. این است که میگویم اعجاز است. مادر سر را به زیر افکنده بود تا نگاه مادریاش، قلب فرزند را نرباید و از راهش بازندارد و فرزند نیز این سان.
مادر گفت: «عزیزم نیامدهام که تو را ببینم که نه خودت چنین چیزی را میپسندی و نه من. برای کاری آمدهام. کارَت داشتم ...»
از خودم پرسیدم: «چه کاری میتواند مادر را از خانه و شهر به پادگان نزد فرزندش بکشد؟ کاری که یک مادر با فرزند دارد، معمولاً نان خریدن، درب خانه را باز کردن، برای انجام کاری نزد خالهاش فرستادن و کارهایی است از این دست. این چه کاری است که مادر تمام کارهایش را رها میکند و به پادگان میآید تا فرزند، آن هم در لباس رزم برایش انجام دهد؟»
بشنوید کلام آن زهرا را، پیام آن زینب را به حسیناش: «عزیزم میدونم که برات هیچ خدمتی نکردم. تو بودی که راه مسجد رو نشون من دادی، نه این که من راه مسجد رو به تو یاد بدم. تو بودی که توی خونه معلّم من بودی، نه من معلّم تو. تو بودی که راه زندگی رو به من آموختی. اولین باز اسم زینب (س) رو از زبون تو شنیدم. تو بودی که ... ببین مادر! حقی به گردنت ندارم؛ تویی که حق به گردنم داری ...
- ۹۴/۱۱/۱۹