پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید مزدستانی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بک یا الله


بسم الله الرحمن الرحیم...


مدتی بود که با این شدت بازی نکرده بودی با من؛

ترسیده بودم که ...

که مبادا دیگر با مَـنَـت میلی نباشد که جامم را نشکسته ای...

خیرَ حبیبِ من ...

شکرت میکنم با تمام وجودم - وجودی که از توست، یــا توست! -

شکر؛ که اینجا که ایستاده ام جاییست که از وسیله هایت هم کاری برنیاید؛ آدم خوب ها را می گویم...

جایی که "تنها" من بمانم و ... من بمانم و ... 

بازی کن حبیبِ من 

امــــا تو را به زهرای دردانه ات قسم... ارحم ضعفی و قله حیلتی ... نگذار در این بازی، بَد ببازم ...


بک یا الله        
بک یا الله        بک یا الله 
  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

الهی العفو

1-   خدایا در این شب قدر به حق فرق شکافته ی مولا

که به راستی شق القمری است عظیم

و به حق نماز رزمندگان و شهدا

به حق مولایم آقا امام زمان(عج)، یوسف زهرا(س)

ما و نسل ما را از زمینه سازان ظهور مهدی فاطمه قرار بده



2-   به قول شهید شوشتری:

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم،

بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم .

آزادمان کن تا اسیر نگردیم.

 

3-  ای مثل روز ، آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم ...

اما...

 با من بگو که آیا ، من نیز


در روزگار آمدنت هستم ؟

هر جا که نام نامی تو آنجاست، قلبم بهانه غزلی دارد...


4-   چوب خط های گناهم پر شد بحساب ابلیس

رمولا جان! برای نوکرت حساب تازه ای باز کن


5-   خدایا نمیدونم بخشیدی یا نه نمیدونم گذشتی یا نه

فقط میدونم این شب قدرم رفت...

خدا...

خدایا این بدن زار و نحیفم طاقت عذاب و آتیش جهنمو نداره

به الهیتت سوگند، ببخش

غلط کردم خداجون

الهی العفو العفو العفو


  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

دلنوشته

دلنوشته:

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو 
سپند وار زکف داده ام عنان بی تو
ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ  
زجام عشق لبی تر نکرد جان بی تو
چون آسمان مه آلوده ام زتنگ دلی 
پراست سینه ام از انده گران بی تو
نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق 
ســــر بهـــار ندارند بلبـــلان بی تو
لب از حکایت شبهای تار می بندم 
اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان
نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو
ز بی دلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو
عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو
گزارش غم دل را مگر کنم چو امین 

جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو
  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

🌹شهید حسین علم الهدی🌹


🔺تاریخ تولد: ۱۳۳۷


🔻محل تولد: اهواز، ایران


🔺تاریخ شهادت: ۱۶/۱۰/۱۳۵۹ (عملیات نصر)


🔻محل شهادت: هویزه، ایران


🔺نحوه شهادت: اصابت همزمان گلوله سه تانک به وی


                   💠اطلاعات نظامی💠


 🔸فرماندهی سپاه هویزه


🔸جنگ: ایران_عراق

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

باز هم دلم هوای زینبیه کرده است

ده روز قبل از شهادتش ،کنارهمسرم در  سوریه بودم

این ده روز شیرین ترین ایام زندگی من در کنار حاج فرشاد بود

ایشان سی سال منتظر شهادت بود! و من سی سال منتظر خبر شهادتش!

۲۰مهرماه خبر شهادتش را آرودند!

زیباترین روز زندگی من بود

شهادتش آنقدر شیرین بود که طعم آن را بخوبی حس میکردم 

ذوق زده و بی قرار 

دلم می خواست  من هم می توانستم با او پرواز کنم 

و خداوند متعال چه زیبا رقم زده بود جدایی مان را

جدایی نه 

این تازه آغاز وصال بود 

آیا روزی خواهد رسید که همگان معنای بلند شهادت را درک کنند؟

شهادتت مبارک

همسر عزیزم

دلنوشته ی ارسالی از طرف همسر فرمانده شهید فرشاد حسونی زاده

روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات.

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ :.

 نقل شده است که : کسى همواره در دل شب با سوز و گداز خدا را مى خواند. کامش با لفظ ((الله الله )) شیرین بود. این حالت روحانى بر شیطان سخت آمد. پیش وى رفت و گفت : اى پررو! تو که مى بینى خداوند، در برابر دعاها و اصرار تو لبیکى نمى گوید، چرا این قدر لجاجت مى کنى ؟ بس است ، دعا کردن را رها کن و پى کار خود برو. آن مرد بى چاره از القاى شیطان ، افسرده گشت و دعا را رها کرد. او در خواب ((خضر)) را در باغى سبز و خرم دید. خضر به او گفت : چه شد؟ چرا دیگر ((الله الله )) نمى گویى ؟ در جواب گفت : من هر چه خدا را بیشتر مى خوانم جوابم را نمى دهد. حضرت خضر گفت : خداوند، به من فرمود: به تو بگویم : مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوى ؟ همین که ((الله ، الله )) مى گویى ، جذبه خدایى تو را به سوى خود مى خواند و همین ، لبیک گفتن خدا به تو است . نیز گفت : اى بنده خدا! خداوند متعال به فرعون جاه و جلال داد تا او دست به دعا بر ندارد و خداوند ناله او را نشنود. پس از عزیز و اى مؤمن ! بدان که همان سوز و گداز تو، دلیل بر راه یابى و پذیرش توبه تو است .

مولانا این داستان را چه زیبا سروده :

آن یکى ((الله )) مى گفتى شبى                   تا که شیرین مى شد از ذکرش لبى
گفت : شیطان آخر اى بسیار گو                     این همه ((الله )) را لبیک مگو
گفت : شیطانش خمش اى سخت رو             چند گویى آخر اى بسیار گو
مى نیاید یک جواب از پیش تخت                     چند ((الله )) مى زنى با روى سخت
او شکسته دل شد و بنهاد سر                      دیده او در خواب خضر را در خضر
گفت : همین از ذکر چون وامانده                    چون پشیمانى از آن گش خوانده
گفت : لبیکم نمى آید جواب                          زآن همى ترسم که باشم رد باب
گفت : او را که خدا این گفت به من                که برو با او بگو ممتحن
گفت ، آن ((الله )) تو لبیک ماست                   و آن نیاز درد سوزت پیک ماست
حیله ها و چاره جوییهاى تو                           جذب ما بود و گشاد این پاى تو
ترس عشق تو کمند لطف ماست                   زیر هر یارب گفتنش دستور نیست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست                  زآن که یا رب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر لبش قفلست و بند                     تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال                       تا بکرد او دعوى عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر                      تا ننالد سوى حق آن دهان
داد او را جمله ملک این جهان                        حق ندادش درد و رنج و آن دهان
درد آمد بهتر از ملک جهان                             تا به خوانى مر خدا را در نهان
خواندن بى درد از افسرد گیست                    خواندن با درد از دل برد گیست

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
منبع:کتاب افلاکی خاکی 
راوی:حسین رجب‌زاده  

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

نامه های شهید احمد محسنی برای خانواده اش :

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت پدر و مادر و خواهران و برادرانم سلام عرض می کنم. امیدوارم که حالتان خوب باشد و اگر از احوالات اینجانب احمد محسنی خواسته باشید، بحمدالله سلامتی برقرار است و هیچ گونه جای نگرانی وجود ندارد، جز دوری شما که در آینده بر طرف می شود و نامه پر مهر و محبت شما که داداش زحمت نوشتن آن را کشیده بود وقتی به دستم رسید که ما تازه از عملیات کربلای ۵ برگشته بودیم و خیلی خوشحال شدم و من یک تلگراف صوتی زدم و حتماً به دست شما رسیده است. ما که اعزام شدیم همگی را به گردان پیاده تقسیم کردند و من فعلا ًدر گردان سلمان بسر می برم و خیلی حال ما خوب است و شما هم نباید نگران من باشید و امیدوارم شما و مخصوصاً مادرم نگران من نباشد و همانطوری که خودتان می دانید عمر انسان دست خداوند است و خداوند خودش محافظ ما است و باید شما هم دعا گوی ما باشید.

سلام گرم مرا به دوستان و آشنایان برسانید.

دیگر عرضی ندارم جز سلامتی که از خداوند متعال برای شما می خواهم.

..........................................

بسم الله الرحمن الرحیم

ضمن عرض سلام و خوش آمد

امیدوارم که حالتان خوب بوده باشد و اگر از احوالات اینجانب احمد محسنی خواسته باشید بحمدالله سلامتی برقرار است و هیچ گونه نگرانی خاصی و جود ندارد جز دوری شما که به لطف خداوند بر طرف می شود باید عرض کنم که الان که نامه می نویسم نیمه شب روز ۸/۱۱/۶۵ است و التماس دعا داریم و به هر حال ما بچه ورامینی ها که روز اعزام دیدید باهم هستیم و از شما می خواهم که به حاجی نظری که کوچه پازوکی می نشیند خبر سلامتی را برسانید. وقت عزیز شما را نمی گیرم و حلالیت می طلبم و به تمام دوستان و آشنایان سلام مخصوص برسانید.

دیگر عرضی ندارم جز سلامتی و کامیابی شما را از خداوند متعال خواهانم.

خدا حافظ شما

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

دلم گرفته،بازم چشام بارونیه،وای،وای،وای


خبر آوردن بازم تو شهر مهمونیه،وای،وای؛وای


شهید گمنام سلام،خوش اومدی،مسافر من،خسته نباشی پهلون


شهید گمنام سلام،پرستوی مهاجر من،صفا دادی به شهرمون


وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید،تو مگه کجا بودی؟


وقتی رسیدی کوچه ها نسیم کربلا رسید،تو مگه کجا بودی؟

 


وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد،مگه با آقا بودی؟


وقتی رسیدی همه اشکا مثل زهرا(س)می چکید،تو مگه کجا بودی؟


شهید گمنام،دوباره زائرت شدم،وای،وای،وای


شهید گمنام،بازم کبوترت شدم،وای،وای،وای


شهید گمنام بگو،بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی!


شهید گمنام بگو،پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟


راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره،چرا اینجا خوابیدی؟


راستی مادر نصفه شبا با گریه از خواب می پره،چرا اینجا خوابیدی؟


راستی بابات چند ساله دق مرگ شد و عمرش سر اومد،خدا رحمتش کنه!


راستی کسی نیست مادر و حتی یه دکتر ببره،چرا اینجا خوابیدی؟


خودم می دونم،شرمنده پلاکتم،وای،وای


مدیون اشکِ فرزند بی پناهتم،وای،وای


حق داری هر چی بگی،تازه دارم کنار قبرت فکر دقایق می کنم!


حق داری هر چی بگی،به روم نیار گلایه هاتو خودم دارم دق می کنم!


باشه دیگه کل وصیت هاتو اجرا می کنم،تو فقط غصه نخور!


باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا می کنم،تو فقط غصه نخور!


باشه دیگه کاری برا غوغای محشر می کنم،تو فقط غصه نخور!


باشه دیگه فکری برا اشکای رهبر میکنم،تو فقط غصه نخور!

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟

حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟

حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...

 به چه می اندیشی؟

از چه دلگیری؟ ...

راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید

آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.

حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟

رفتی که آزادی داشته باشیم؟

رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟

رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟

رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟ 

حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !

جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!

جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را تی شرت های مارک دار  گرفته(بعضا آب رفته اند) !

 پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند !

اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!

 حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را

اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !

حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت و بعدها برد ، اینجا خودشان بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که زیبا شوند ... !!!

اینجا به کسی بگویی : خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟

اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،حرمت نگه دارید.تو را میکشند...به همین سادگی

اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...به همین سادگی

داغ بر دلم مانده ...

و من مات و مبهوت از این همه شجاعت که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !

اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !

اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند: زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!

دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!

 اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند : صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند ! به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...

راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد ! "فیس بوک" را میگویم

شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر ! عکسهایی در این فیس بوک از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند

شما میگفتی "یاعلی" و زندگی میساختی

اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ... زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ... فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!

این هم به نام آزادی !!! ... 

این نظام را اعتقاد نگاه داشته... به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ... زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری

ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ... آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...(هرزه بودن هنر است !)

خلاصه حاجی

جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.

به خودم میگویم: به دلم :

بسوز ...آتش بگیر...

آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...

یا صاحب الزمان : دلت خون است آقا ... خدا صبرت بدهد ... .

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰


*روایتی خواندنی از روزهای اولین جنگ بە قلم شهید مزدستان

من بە اتفاق سه تن از برادران کانون توحید قائمشهر در روز ۲ آبان ماه ۱۳۵۹ عازم منطقه جنگ زده بودیم تا از نزدیک از جنایات صدام خائن گزارشاتی تهیه نماییم. صبح آن روز چهار نفر با یک اتومبیل سیمرغ و لوازم فیلمبرداری و چندین دوربین و وسایل دیگر بە طرف تهران حرکت کرده بودیم.

حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شدیم و شب را در سپاه پاسداران قم ماندیم، بعد از نماز صبح ۳ آبان ۱۳۵۹ بە طرف دزفول حرکت کردیم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زده دزفول شدیم و کمی از مناطق جنگ زده و خرابی های آن شهر دیدن کردیم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کردیم . حدود پنجاه کیلومتر از شهر خارج شدیم کە در بین راه چون درگیری و جاده بسته بود، شب را همان جا گذراندیم.

هوا کە روشن شد بە طرف اهواز حرکت کردیم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شدیم. خود را بە سپاه اهواز معرفی کردیم تا برائ وارد شدن در منطقه جنگی از سپاه اهواز کارت دریافت کنیم و بە عنوان فیلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگی شویم. خود را از هر نظر آماده کرده بودیم و بە اتفاق دو تن از برادرانی کە از نیشابور اعزام شده بودند تا بە کارهای مکانیکی در اهواز بپردازند، بە طرف آبادان حرکت کردیم . ساعت ۱۳/۳۰ دقیقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کردیم. چون جاده اصلی در کنترل عراقی ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.

پس از گذشتن از شادگان در حدود سی و پنج کیلومتری آبادان، برادران ارتشی مستقر در آنجا را دیدیم راه را از آنان پرسیدیم. آنها گفتند کە می توانیم برویم، البته با سرعت زیاد چون مقداری از جاده در دست آنان است و ما نیز بە طرف آبادان حرکت کردیم. حدود بیست و پنج کیلومتری دور شده بودیم کە ما را بە رگبار بستند و بە محاصره در آوردند. در اثر تیراندازی شیشه های اتومبیل خرد شد. تقریباً در هفت کیلومتری آبادان کە اتومبیل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق دیدیم. اشخاص پیاده عراقی حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانه آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتدای امر دو تن از همراهان، یکی از نیشابور و دیگری از قائمشهر، تسلیم شدند. چهار نفر مانده بودیم کە باید بە سوی گلوله ها می رفتیم یا خود را اسیر دشمن می کردیم. در یک لحظه یکی از برادران بە طرف اتومبیل رفت و اتومبیل را روشن کرد و من هم بدون اختیار بە طرف اتومبیل دویدم تا خود را بە آن برسانم. اتومبیل را بە رگبار بستند ولی من بە اتفاق دو تن از برادران توانستیم خود را بە زیر پل کوچکی کە در زیر جاده قرار داشت برسانیم. یکی از برادران نیشابوری خود را در زیر لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصمیم گرفتیم خود را بە زیر لوله برسانیم. سربازان عراقی در حدود هشتاد متری ما قرار داشتند باید حدود پنجاه متر را از میان رگبار گلوله عبور کنیم. دو نفر موفق شدیم خود را بە آنجا برسانیم و مدتی هم منتظر نفر سومی ماندیم اما خبری نشد. بە ناچار سه نفر برائ اینکه خود را از تیررس آن ها دور کنیم بە صورت سینه خیز دور شدیم. حدود هزار و پانصد متر را بە همان صورت طی کردیم و بە جایی رسیدیم کە قبلاً محل درگیری بود و لوله های نفت در آتش می سوخت با زحمات زیادی از کنار آتش و از میان فوران نفت سیاه گذشتیم تا این کە بە دو تن از اشخاصی کە در درگیری مجروح شده بودند برخورد کردیم.

سه روز بدون آب و غذا مقاومت کردیم. راه را از آنان پرسیدیم و سعی کردیم آنان را با خود ببریم اما موفق نشدیم آغاز بە حرکت کردیم و مقداری کە راه رفتیم جنازه سه تن از برادران شهید را هم دیدیم. بعد از گذشت چند ساعت پیاده روی (شاید بیشتر از سه ساعت) خود را بە مناطقی رساندیم کە از دید اشخاص دشمن دور بود. در این منطقه چون درگیری نبود توانستیم مقداری آب و غذا تهیه کنیم. بعد از نوشیدن مقداری آب با روحیه ای بهتر بە راه ادامه دادیم. بعد از راه رفتن زیاد کمی استراحت کردیم. هوا تاریک بود و حدود دو ساعت در بیابان خوابیدیم و ساعت نه شب حرکت کردیم. بعد از طی ۲۵ کیلومتر بە برادران ارتشی رسیدیم و جریان را بە آنان اطلاع دادیم. در ضمن محل جنازه های سه شهید و دو مجروح را بە اطلاع آنان رساندیم. من چون با منطقه و جای مجروحان آشنا بودم بە اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبیل برگشتیم و خود را بە آن منطقه رساندیم. اتومبیل را در آنجا گذاشتیم حدود ساعت یازده شب بود کە بە گروه های سه نفری و چهار نفری تقسیم شدیم تا بتوانیم مجروحان و شهیدان را در مدت کوتاهی بیابیم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پیدا کردیم و بە اتومبیل رساندیم. ساعت یک و نیم شب بە طرف بیمارستان ماهشهر حرکت کردیم. جنازه ها را در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات یافتند. شب را در بیمارستان گذراندیم و صبح بە طرف اهواز حرکت کردیم.

پی نوشت: شایان ذکر است شهیدان محمدرضا ذاکریان و کوروش کشاورز بە همراه شهید مزدستان بودند کە همان روز اسیر شدند و تا سال ۱۳۶۵ نامه هایشان می آمد ولی دیگر از آنها خبری نشد و خانواده هایشان هنوز چشم بە راه آنهایند.

*دست نوشته های تکان دهنده سردار ملکوتی لشکر ۲۵ کربلا،شهید مزدستانی

  • شهید گمنام