پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸۴ مطلب توسط «شهید گمنام» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

میلاد پر سعادت حضرت محمد(ص)و امام جعفر صادق(ع) بر همه مسلمانان جهان مبارک

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

میلاد پر سعادت حضرت محمد(ص)و امام جعفر صادق(ع) بر همه مسلمانان جهان مبارک

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

میلاد پر سعادت حضرت محمد(ص)و امام جعفر صادق(ع) بر همه مسلمانان جهان مبارک

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

میلاد پر سعادت حضرت محمد(ص)و امام جعفر صادق(ع) بر همه مسلمانان جهان مبارک

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

میلاد پر سعادت حضرت محمد(ص)و امام جعفر صادق(ع) بر همه مسلمانان جهان مبارک

💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

میلاد پر سعادت حضرت محمد(ص)و امام جعفر صادق(ع) بر همه مسلمانان جهان مبارک

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

حرم زینب عجب حال و هوایی دارد

سوریه فیض شهادت چه صفایی دارد

بنویسید ب روی کفن این شهدا

چقدر عمه سادات فدایی دارد


اللهم ارزقنا شهادت


اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

  • شهید گمنام
  • ۱
  • ۰

مادر

بنام مادرم


یکی بهم گفت میخای بری بهشت؟


گفتم نه،

اونجا فقط جای مادراس!!!


گفت:

مگه نمیخای کنار مادرت باشی؟

گفتم:

نه دیگه،،،،،،،


این دنیاشو ازش گرفتم جوونی و روزای خوبشو واسم گذاشت!!!

پیر شد تا من جوون شم

زشت شد تا من خوشگل شم

غصه خورد تا من بخندم

کهنه پوشید تامن نو باشم

گرسنه خوابید تا من حسرته چیزی رونخورم


دیگه نمیخام تو بهشت هم شب و روز حواسش بمن باشه...

بذار حداقل اونجا برا خودش راحت زندگی کنه!


کاش فقط "یک روز" مادرم برای خودش زندگی میکرد..

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

   بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم


اَللّـهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ 

صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِه 

فی هذِهِ السَّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَة 

وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِرا

ً وَدَلیلاً وَعَیْنا حَتّى تُسْکِنَه

ُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

🌷🌷🌷🌷🌷

در محضر شهدا🌷

سیره عملی سردارشهید

حاج مهدی زندی نیا

مسئول ادوات لشکرثاراللّه🌷

🌷🌷🌷🌷🌷

🌷پاسدار نمونه🌷

🌷🌷🌷🌷🌷

انتهای حسینیه نشسته بود اول  باورش نمی شد اسمش را به عنوان پاسدار نمونه لشکر خوانده اند وقتی همه راه را برایش باز کردند که برود جلو و هدیه اش را از حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر بگیرد ارام ارام رفت ولی شانه هایش میلرزید و اشک روی گونه هایش سر می خورد با صدای لرزان می گفت:نه من نمونه نیستم. من لیاقت این را ندارم. همه ی کار ها را بسیجی ها می کنند,حالا من...  نه, من پاسدار نمونه نیستم...  من نمونه نیستم،نمونه بسیجی ها

هستن......😭

🌷🌷🌷🌷🌷

کاش ما هم بشویم مثل شما بشویم

    ای شهدا

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شدند.


*****************


 وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین."


 بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.


توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد.


 شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.


عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.


 *****************


گفتم :


"دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...".


گفت


"ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من."


 *****************


هر هفته می آمد، یا حداکثر ده روز یک بار.


 از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید.


 دیگر عادت کرده بودیم.


یک هفته که می گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد.


*****************


 برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو.


یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟"


 گفت:


"وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."


با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.


*****************


 از فرمان دهی دستور دادند "پل را بزنید."


 همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت "پل زیر دید مستقیم است."


         


صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند


می خندیدند و برمی گشتند.


 *****************


ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست.


سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید.


دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.


یکی می پرسید


 "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"


*****************


 دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند.


می گفتند دستور از بنی صدر لازم است.


تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده.


 فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان."


*****************


 با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع.


 یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد.


" گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده."


 به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."


*****************


داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد.


مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود.


 سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.


 دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.


*****************


بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام.


وصیت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده.


یک چیزهایی که شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد.


رفتم وماندگار شدم ؛


 به خاطر همان وصیت نامه.


*****************


آخرین دست نوشته شهید چمران دقایقی قبل از شهادت ، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه


  ای حیات ! با تو وداع می کنم ، با همة مظاهر و جبروتت .


 ای پاهای من ! می دانم که فداکارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید ؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت ها کرده اید . از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا کنید.


 ای دست های من ! قوی و دقیق باشید .


 ای چشمان من ! تیزبین باشید .


 ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن.


 به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همة شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظة بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد


 

برگرفته از کتاب « چمران » جلد 1 از  مجموعه کتب یادگاران

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

زندگینامه شهید چمران


تولد : 18 اسفند 1311 قم


تحصیلات : دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما


مسؤولیت : وزیر دفاع


شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاویه


مزار : تهران ، بهشت زهرا


 آن بزرگوار در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنیا آمد


دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبیرستان البرز ، به دانشکدة فنی راه یافت .


در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشکده فنی دانشگاه تهران در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد


 در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد


پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان دردانشگاه برکلی کالیفرنیا ، با ممتازترین درجة علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسماگردید


در سال 1342 پس از قیام خونین 15 خرداد ، در اقدامی جسورانه و در حالی که می توانست به عنوان یکی از بزرگترین دانشمندان جهان دارای یک زندگی کاملاً مرفه در آمریکا باشد ؛ اما به جهت احساس تکلیف در مقابل دین خود ، رهسپار مصر شد .


در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را آموخت و به عنوان بهترین شاگرد این دوره انتخاب شد .


در سال 1350 جهت ایجاد پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم رزمندگان ایرانی و مبارزه بر علیه صهیونیزم اشغالگر به کشور لبنان عزیمت کرد


درآن جا به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان ، سازمان اَمل را پی ریزی کرد و به عنوان یک چریک تمام عیار در مقابل اسراییل خون خوار به مبارزه پرداخت


 در سال 1356 با زنی به نام « غاده جابر » که دختر یکی از تاجران ثروتمند لبنانی بود ، ازدواج کرد .


 در سال 1357 با پیروزی ا نقلاب اسلامی به ایران بازگشت و در مدت کوتاهی توانست با توکل برخدا و ایمان و اعتقادی راسخ ، و به کار بستن تمام اندوختة علمی و تجربی خود ، مسئولیتهای بزرگی را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثری را در جهت تثبیت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به انجام رساند


از برجسته ترین مسئولیت ها و خدمات وی ، می توان به موارد زیر اشاره کرد


 وزیر دفاع ، نمایندة مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی ، نمایندة امام در شورای عالی دفاع ، فرمانده جنگهای نامنظم ، پاکسازی منطقة کردستان و آزادی شهر پاوه از لوث وجود دشمنان


 سرانجام در تاریخ 31 خرداد 1360 در حالی که از پرواز عارفانة خود کاملاً آگاه بود ، به سوی قربانگاه عشق حرکت کرد و در منطقة دهلاویه حوالی شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره های ؛ دشمن شهد شیرین شهادت را نوشید...


 


 


 *****************


ریاضیش خیلی خوب بود.


 شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد


 به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.


 


*****************


 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.


خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.


         


دکتر مجتهدی چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر مجتهدی گفت: "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی."


*****************


 سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.


 سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد.


 شد هجده،


بالاترین نمره.


 *****************


یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.


ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند.


همه از کمونیست ها       می ترسیدند.


*****************


 آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش.


 ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید.


با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد.


 با همان پیش بند.


 *****************


وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه.


 نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید."


برگشت و همه را جمع کرد. گفت:


 "آماده شوید همین روزها راه می افتیم".


 پرسیدیم "امام؟" گفت


"دعامان کردند."


 *****************


حدود یک ماه برنامه اش این بود؛


 صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی،  شب ها شکار تانک.


بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.


*****************


 تلفنی به م گفتند:


 "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم."


 رفتم و دیدم. ردشان کردم.


 چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین."


         


می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیشترشان همان وقت ها شهید

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

ه طرف چم هندی حرکت می کردند، ایستاده بود کنار جاده و نگاه می کرد و هر چند لحظه ، قطره ی اشکی در محاسن پرپشت مردانه ی او محو می شد.


*************


مردان بزرگ


عالمان بزرگ هم حساب ویژه ای برای مصطفی باز کرده و احترام خاصی برای او قایل بودند.


 در اوایل سال 61، پس از دیدار علمای قم مانند آیت ا... بهاء الدینی و آیت ا... بهجت به دیدار آیت ا... مصباح یزدی رفتیم.


آیت ا... مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی وحضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند.


 وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند .


 با دیدن آن صحنه، ضمن اینکه ما به عظمت روحی و افتادگی آیت الله مصباح یزدی پی بردیم، فهمیدیم، در وجود مصطفی چیزی است که مردان بزرگ آن را بهتر درک می کنند.


 


*************


خبر شهادت


عراقی ها نباید می فهمیدند که مصطفی شهید شده است. می گفتند، اگر اسیر شده باشد، برای او بد می شود، اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت دهد.


برای مصطفی هیچ کس اطلاعیه نداد. خبر شهادت او را از صدا و سیما که نگفتند هیچ، مراسمی هم برای او گرفته نشد.


اگر کسی هم برای مصطفی گریه کرد، در تنهایی بود.


در سکوت و خلوت بود.


*************


او روزی خواهد آمد ...


ده سال بعد برای یافتن او به پیرانشهر و از آنجا به ارتفاعات 1924 در منطقه ی حاج عمران عراق رفتیم.


 این اولین گام بود تا بیش از چهارصد شهید از آن منطقه و اطراف آن به ایران اسلامی بازگردند، اما از مصطفی خبری نشد که نشد.


یک شب در عالم رویا او را در آغوش گرفتم، سرحال و رزمنده، مثل روزهای دارخوین. با هیجان از او پرسیدم:


-تو رجعت کرده ای؟ تو رجعت کرده ای؟


مصطفی همانطور می خندید :


-آری من رجعت کرده ام!


و ما در انتظار رویت او در وعده ی رجعتیم.


 و او روزی خواهد آمد


*************


مسئولیت


دو روز قبل از شهادتش یعنی  13/5/62 گفت :


کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنوانی پیدا کرده‌اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر


 


*************


بندگی خدا


تنها راه سعادت و رسیدن به کمال بندگی خداست.


و بندگی او، در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی اش .


همه ی دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه شده:


-فرمانبرداری از خدا و نافرمانی شیطان برای انسان شدن.


این برنامه ی اسلام است. با غیر اسلام کاری ندارم.


«فرازی از وصیت نامه» 


برگرفته از کتاب « بوی باران» نوشته ی سید علی بنی لوحی

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شب یلدا مبارک

شب یلدا و کریسمس به همه مردم جهان 

تبریک و شاد باش گفته میشود

🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

بار به مردم گفت که عملیات فرمانده ی کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادن، موفق بوده است.


 مردم خوشحال بودند از این پیروزی.


ما گریه می کردیم .


شصت نفر از یاران ما مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ.


 همه شهید. همه چاک چاک.


*************


جبهه ی عجیب و غریب


خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما در شکستن محاصره ی آبادان را ببینند.


 صدام گفته بود اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند. اما حالا ما سربلند بودیم. درخواست خبرنگاران مصاحبه با فرمانده ی منطقه بود. قبول کردیم و راه افتادیم.


عراقی ها هنوز مقاومت می کردند و صدای بلند و پیوسته ی انفجارها و رگبار مسلسل ها حکایت از جنگی سخت داشت. مصطفی میان بچه ها در حال آرپیجی زدن بود. از پشت خاکریزی که موضع قبلی دشمن بود او را به خبرنگاران نشان دادم. بنده ی خدایی هم ترجمه می کرد.


-         همون که لباس سبز پوشیده، فرمانده عملیاته! با اون مصاحبه کنید. بریم جلو، کنار تانکی که داره می سوزه؟


خارجی ها با تعجب نگاه می کردند. مترجم گفت:


-خبرنگار انگلیسی میگه مردم شما غیر عادی اند. فرماندهان و رزمندگان شما هم غیر عادی اند. همه چیز اینجا عجیب و غریبه!


 


*************


قوت قلب


صبح تا شب در منطقه رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر.


 در تنگه ی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بجه ها صفا کردند:


-خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست.


***


دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمدو رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند.


مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می گرد :


-خدایا، گفتن که تو هر کاری که بخواهی می تونی بکنی...


بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند، در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بی سیم قوت قلب بود:


-السلام علیک یا ابا عبدا... (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا... و برکاته.


*************


سوال شرعی


در حساس ترین مرحله ی عملیات بیت المقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد در عمق جبهه ی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکه ی برق منطقه ی عمومی بصره را نشان داد و گفت:


-اگه هدف عملیات، خرمشهر نبود، می تونستیم بصره رو تصرف کنیم.


همان وقت یک بسیجی آمده بود و می پرسید که با لباس خون آلود می شود نماز خواند یا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب تر و نرم تر از حد معمول، به او گفتم:


-این بنده ی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامه ی تو شده ، گفت :


-وقتی او سوال شرعی می پرسه، مخصوصا از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من می خوام.


*************


اخلاص


بعد از نماز صبح راهی خط دفاعی زید در شمال شلمچه شدیم.


هوا گرگ و میش بود و بیشتر بچه ها که شبِ گرم و پُر پشه یی را گذرانده بودند در پناه نسیم خنک صبح، خواب بودند و فرصت خوبی بود برای کنترل نقاط ضعف خط دفاعی خودی و دشمن.


کارمان که تمام شد مصطفی یک گونی برداشت و شروع به جمع کردن آشغال های پشت خاکریز کرد. به قرارگاه که برمی گشتیم عقب وانت پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت.


*************


تک تیر انداز


پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایده ای نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیر اندازی را ادامه دهد.


-برادر عزیز، تو از فرماندهان رده ی اول جنگ هستی. نمی شه تک تیرانداز باشی. همه تو رو می شناسند.


مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. می خواست بار دیگر برود وسط بسیجی ها، برود انسان سازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمی فهمید. می گفت:


-اگه بگید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم می رم غرب. می رم کردستان.


*************


یک بسیجی ساده


حالا برای خودش شده بود یک بسیجی ساده و تک تیرانداز.


 حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شرکت در عملیات محرم، آرزویی بود که به آن رسیده بود. شاید این یکی از عجیب و غریب ترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد.


در شهریور ماه، فرمانده ی سپاه سوم و هدایت پنج لشکر در عملیات رمضان و دو ماه بعد، تک تیر انداز در گران پیاده.


این چیزی بود که مصطفی از خدا می خواست اما شرایط برای او به گونه ای دیگر رقم خورد، زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات، تکه کاغذی به دست او رسید که در آن نوشته شده بود:


-آقای ردانی پور، شما شرعا مسئولید، اگر با گردان به عملیات بروید


وقتی گردانها در زیر باران ب

  • شهید گمنام