٢٢ بهمن روز بیعت با امام (ره) این روز بزرگ به همه ایرانیان تبریک میگوییم
٢٢ بهمن روز بیعت با امام (ره) این روز بزرگ به همه ایرانیان تبریک میگوییم
محمدرضا یک بچه فوق العاده شیطان، پرنشاط، جسور، شجاع و در عین حال احساساتی، دلسوز و مقید بود.
او همیشه میگفت: فردی اگر میخواهد حزباللهی باشد باید یک حزب اللهی شیک پوش باشد که وقتی بقیه میبینند، از پوششش لذت ببرند. هم مرامت و هم ظاهرت را ببینند.
اصرار داشت از زندگیاش باید لذت ببرد. با اینکه شاد بود و لذت میبرد اما حدود خودش را هم رعایت میکرد
.
🌹خاطره ای از شهید مدافع حرم محمدرضادهقان به روایت خواهر بزرگوارشان.
سلام به همه.در یوم الله همه شما را میبینیم که مرگ بر آمریکا گویان به جنگ با تکبر میرویم.وعده ما ٢٢ بهمن
🔹پیکر مطهر شهید مدافع حرم سعید سلمی 🌺🌿🕊
بعد از ۹۹ روز بازگشت و در تاریخ ۱۹ بهمن ۹۴ در استان مرکزی خاکسپاری شد
🔹 تاریخ_شهادت ۹۴/۸/۹
🔹از پیکر مطهرش فقط چند تکه استخوان باقی موند
🔹شهید در جلوترین سنگر با ارتش النصره مبارزه می کردن
و به دلیل تیر خوردن نتونستن خودشونو به عقب برگردون
وپیکر به دسته ارتش النصره میفتن
🔹از مربیانه کاراته استان مرکزی بودند
🔹دومین شهید مدافع حرم اراک
🔹از تکاوران تیپ ۷۲ سپاه روح الله
به_نقل_از_دوستان_شهید
خواب_مادر_شهید_زارع_قبل_شهادتش 🕊🌹🌿
.
بسم رب الشهدا
امروز که پیش مادرش بودم یه چیزایی گفت که بی تابم کرد..
میگفت هر چند وقت یه بار تماس میگرفت چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود
بهش گفتم مادر نمیای؟؟
گفت مامان از تو انتظار نداشتم مادرش میگفت خیلی ازش عذر خواهی کردم ازش...گفت مامان من نمیتونم بیام با چ رویی برگردم چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟..
___________________________________________
میگفت دیشب دیدم تو خواب شهید شد و افتاد من بغلش کردم سریع همه رو بیدار کردم گفتم صالح شهید شده همه گفتن ن آروم باش ایشالله ک چیزی نیس امروز که خبر شهادتشو دادن دیدم همون ساعتی ک من خوابشو دیدم شهید شد
___________________________________________
میگفت منتظرم بدن پاکشو بیارند من کف پاشو ببوسم آخه با پای خودش خودش رفت تا دفاع کنه دستاشو ببوسم آخه با این دستها جنگید حتی یه بار تلفنی بهش گفت پسر یه بار بیا دست و پاتو ببوسم و بعدش برو..
___________________________________________
حرف آخر
گفت همه دعام این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت ندارم
الهی فدای دلت بشم مادر
فدای دل مادر شهدای گمنام و مفقود
شهید_عبد_صالح_زارع
شهادت_در_حین_آزادسازی_نبل_والزهرا
خاطرات طنز شهدا
9⃣اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
🔟گربه
یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت: «آخه همینجور که راه میرفت جار میزد: المیو المیو»
🌺شهیدغلامرضاعارفیان
🌺شفاعت
تمام کلامشان سلامی بود، کوتاه، مختصر و مفید؛ امّا در صدای هر دو لهیب پیامها زبانه میکشید. آنگاه از زبان مادر سخنانی شنیدم که پاک گیج شدم. اصلاً باور نکردنی است. این است که میگویم اعجاز است. مادر سر را به زیر افکنده بود تا نگاه مادریاش، قلب فرزند را نرباید و از راهش بازندارد و فرزند نیز این سان.
مادر گفت: «عزیزم نیامدهام که تو را ببینم که نه خودت چنین چیزی را میپسندی و نه من. برای کاری آمدهام. کارَت داشتم ...»
از خودم پرسیدم: «چه کاری میتواند مادر را از خانه و شهر به پادگان نزد فرزندش بکشد؟ کاری که یک مادر با فرزند دارد، معمولاً نان خریدن، درب خانه را باز کردن، برای انجام کاری نزد خالهاش فرستادن و کارهایی است از این دست. این چه کاری است که مادر تمام کارهایش را رها میکند و به پادگان میآید تا فرزند، آن هم در لباس رزم برایش انجام دهد؟»
بشنوید کلام آن زهرا را، پیام آن زینب را به حسیناش: «عزیزم میدونم که برات هیچ خدمتی نکردم. تو بودی که راه مسجد رو نشون من دادی، نه این که من راه مسجد رو به تو یاد بدم. تو بودی که توی خونه معلّم من بودی، نه من معلّم تو. تو بودی که راه زندگی رو به من آموختی. اولین باز اسم زینب (س) رو از زبون تو شنیدم. تو بودی که ... ببین مادر! حقی به گردنت ندارم؛ تویی که حق به گردنم داری ...
خاطرات طنز شهدا
سلامتی راننده
صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
به پسر پیغمبر ندیدم!
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
شهید همت: از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خیزید و اسلام خود را دریابید.
انسان یک تذکر در هر چهارساعت به خودش بدهد، بد نیست.
بهترین موقع بعد از پایان نماز، وقتی سر به سجده می گذارید، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بیندازد، آیا کارمان برای رضای خدا بود.
حرفی نمیزنی چرا «بابای جعبه ای»؟
خسته شدم بیرون بیا «بابای جعبه ای»
لطفا بلندتر کمی فریاد هم بزن
این جا نمی رسد صدا «بابای جعبه ای»
با ان قَدَت تو جا شدی آنجا ببین مرا
جا میشوم ببر مرا «بابای جعبه ای»
قد عروسکم شده ای باور کن ای عزیز
من مادرت قبول؟ ها؟ «بابای جعبه ای»
بابا عروسکی چرا لالا نمی کنی؟
شب شد لالا لالا «بابای جعبه ای»