پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود چهل حدیث درباره شهدا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


۱. شهیدان از می توحید مستند
شهیدان سرخوش از جام الستند
نمردند و نمی میرند هرگز
شهیدان زنده ی جاوید هستند
*هفته دفاع مقدس گرامی باد*

۲. امام علی-ع:
خداوند، شهدا را در قیامت باچنان جلال و نورانیتی وارد محشر می کند،
که اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور کنند به “احترام شهیدان” پیاده شوند. (بحار الانوار جلد ۱۰۰ ص ۱۳)

۳. بدی کردیم، خوبی یادمان رفت
ز دلها لای روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت

شادی روح شهدا “صلوات”


۴. شهادت، گل خوشبو و معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسانها، به آن نمی رسد.
(مقام معظم رهبری)
…………………………. هفته دفاع مقدس گرامی باد.

۵. گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا
شهادت قسمت ما میشد ای کاش

۶. خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند

هفته دفاع مقدس

۷. پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند،
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. (شهید آوینی)

خدایا، فضای دلهایمان را هیچگاه از عطر یاد شهدا خالی نفرما / الهی آمین.

۸. زندگی بی شهادت، ریاضت تدریجی برای رسیدن به مرگ است. (شهید محمد عبدی)

۹. در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن نهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند

اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک

۱۰. هزار هزار شور و شوق
لبان پر ز خنده
هزار هزار بسیجی
هزار هزار پرنده
هزار هزار پهلوون
هزار هزار همخونه
رفتند که ما بمونیم
رفتند که دین بمونه
…….
*شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات*

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
منبع:کتاب افلاکی خاکی 
راوی:حسین رجب‌زاده  

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

نامه های شهید احمد محسنی برای خانواده اش :

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت پدر و مادر و خواهران و برادرانم سلام عرض می کنم. امیدوارم که حالتان خوب باشد و اگر از احوالات اینجانب احمد محسنی خواسته باشید، بحمدالله سلامتی برقرار است و هیچ گونه جای نگرانی وجود ندارد، جز دوری شما که در آینده بر طرف می شود و نامه پر مهر و محبت شما که داداش زحمت نوشتن آن را کشیده بود وقتی به دستم رسید که ما تازه از عملیات کربلای ۵ برگشته بودیم و خیلی خوشحال شدم و من یک تلگراف صوتی زدم و حتماً به دست شما رسیده است. ما که اعزام شدیم همگی را به گردان پیاده تقسیم کردند و من فعلا ًدر گردان سلمان بسر می برم و خیلی حال ما خوب است و شما هم نباید نگران من باشید و امیدوارم شما و مخصوصاً مادرم نگران من نباشد و همانطوری که خودتان می دانید عمر انسان دست خداوند است و خداوند خودش محافظ ما است و باید شما هم دعا گوی ما باشید.

سلام گرم مرا به دوستان و آشنایان برسانید.

دیگر عرضی ندارم جز سلامتی که از خداوند متعال برای شما می خواهم.

..........................................

بسم الله الرحمن الرحیم

ضمن عرض سلام و خوش آمد

امیدوارم که حالتان خوب بوده باشد و اگر از احوالات اینجانب احمد محسنی خواسته باشید بحمدالله سلامتی برقرار است و هیچ گونه نگرانی خاصی و جود ندارد جز دوری شما که به لطف خداوند بر طرف می شود باید عرض کنم که الان که نامه می نویسم نیمه شب روز ۸/۱۱/۶۵ است و التماس دعا داریم و به هر حال ما بچه ورامینی ها که روز اعزام دیدید باهم هستیم و از شما می خواهم که به حاجی نظری که کوچه پازوکی می نشیند خبر سلامتی را برسانید. وقت عزیز شما را نمی گیرم و حلالیت می طلبم و به تمام دوستان و آشنایان سلام مخصوص برسانید.

دیگر عرضی ندارم جز سلامتی و کامیابی شما را از خداوند متعال خواهانم.

خدا حافظ شما

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

دلم گرفته،بازم چشام بارونیه،وای،وای،وای


خبر آوردن بازم تو شهر مهمونیه،وای،وای؛وای


شهید گمنام سلام،خوش اومدی،مسافر من،خسته نباشی پهلون


شهید گمنام سلام،پرستوی مهاجر من،صفا دادی به شهرمون


وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید،تو مگه کجا بودی؟


وقتی رسیدی کوچه ها نسیم کربلا رسید،تو مگه کجا بودی؟

 


وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد،مگه با آقا بودی؟


وقتی رسیدی همه اشکا مثل زهرا(س)می چکید،تو مگه کجا بودی؟


شهید گمنام،دوباره زائرت شدم،وای،وای،وای


شهید گمنام،بازم کبوترت شدم،وای،وای،وای


شهید گمنام بگو،بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی!


شهید گمنام بگو،پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟


راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره،چرا اینجا خوابیدی؟


راستی مادر نصفه شبا با گریه از خواب می پره،چرا اینجا خوابیدی؟


راستی بابات چند ساله دق مرگ شد و عمرش سر اومد،خدا رحمتش کنه!


راستی کسی نیست مادر و حتی یه دکتر ببره،چرا اینجا خوابیدی؟


خودم می دونم،شرمنده پلاکتم،وای،وای


مدیون اشکِ فرزند بی پناهتم،وای،وای


حق داری هر چی بگی،تازه دارم کنار قبرت فکر دقایق می کنم!


حق داری هر چی بگی،به روم نیار گلایه هاتو خودم دارم دق می کنم!


باشه دیگه کل وصیت هاتو اجرا می کنم،تو فقط غصه نخور!


باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا می کنم،تو فقط غصه نخور!


باشه دیگه کاری برا غوغای محشر می کنم،تو فقط غصه نخور!


باشه دیگه فکری برا اشکای رهبر میکنم،تو فقط غصه نخور!

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰


*روایتی خواندنی از روزهای اولین جنگ بە قلم شهید مزدستان

من بە اتفاق سه تن از برادران کانون توحید قائمشهر در روز ۲ آبان ماه ۱۳۵۹ عازم منطقه جنگ زده بودیم تا از نزدیک از جنایات صدام خائن گزارشاتی تهیه نماییم. صبح آن روز چهار نفر با یک اتومبیل سیمرغ و لوازم فیلمبرداری و چندین دوربین و وسایل دیگر بە طرف تهران حرکت کرده بودیم.

حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شدیم و شب را در سپاه پاسداران قم ماندیم، بعد از نماز صبح ۳ آبان ۱۳۵۹ بە طرف دزفول حرکت کردیم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زده دزفول شدیم و کمی از مناطق جنگ زده و خرابی های آن شهر دیدن کردیم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کردیم . حدود پنجاه کیلومتر از شهر خارج شدیم کە در بین راه چون درگیری و جاده بسته بود، شب را همان جا گذراندیم.

هوا کە روشن شد بە طرف اهواز حرکت کردیم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شدیم. خود را بە سپاه اهواز معرفی کردیم تا برائ وارد شدن در منطقه جنگی از سپاه اهواز کارت دریافت کنیم و بە عنوان فیلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگی شویم. خود را از هر نظر آماده کرده بودیم و بە اتفاق دو تن از برادرانی کە از نیشابور اعزام شده بودند تا بە کارهای مکانیکی در اهواز بپردازند، بە طرف آبادان حرکت کردیم . ساعت ۱۳/۳۰ دقیقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کردیم. چون جاده اصلی در کنترل عراقی ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.

پس از گذشتن از شادگان در حدود سی و پنج کیلومتری آبادان، برادران ارتشی مستقر در آنجا را دیدیم راه را از آنان پرسیدیم. آنها گفتند کە می توانیم برویم، البته با سرعت زیاد چون مقداری از جاده در دست آنان است و ما نیز بە طرف آبادان حرکت کردیم. حدود بیست و پنج کیلومتری دور شده بودیم کە ما را بە رگبار بستند و بە محاصره در آوردند. در اثر تیراندازی شیشه های اتومبیل خرد شد. تقریباً در هفت کیلومتری آبادان کە اتومبیل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق دیدیم. اشخاص پیاده عراقی حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانه آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتدای امر دو تن از همراهان، یکی از نیشابور و دیگری از قائمشهر، تسلیم شدند. چهار نفر مانده بودیم کە باید بە سوی گلوله ها می رفتیم یا خود را اسیر دشمن می کردیم. در یک لحظه یکی از برادران بە طرف اتومبیل رفت و اتومبیل را روشن کرد و من هم بدون اختیار بە طرف اتومبیل دویدم تا خود را بە آن برسانم. اتومبیل را بە رگبار بستند ولی من بە اتفاق دو تن از برادران توانستیم خود را بە زیر پل کوچکی کە در زیر جاده قرار داشت برسانیم. یکی از برادران نیشابوری خود را در زیر لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصمیم گرفتیم خود را بە زیر لوله برسانیم. سربازان عراقی در حدود هشتاد متری ما قرار داشتند باید حدود پنجاه متر را از میان رگبار گلوله عبور کنیم. دو نفر موفق شدیم خود را بە آنجا برسانیم و مدتی هم منتظر نفر سومی ماندیم اما خبری نشد. بە ناچار سه نفر برائ اینکه خود را از تیررس آن ها دور کنیم بە صورت سینه خیز دور شدیم. حدود هزار و پانصد متر را بە همان صورت طی کردیم و بە جایی رسیدیم کە قبلاً محل درگیری بود و لوله های نفت در آتش می سوخت با زحمات زیادی از کنار آتش و از میان فوران نفت سیاه گذشتیم تا این کە بە دو تن از اشخاصی کە در درگیری مجروح شده بودند برخورد کردیم.

سه روز بدون آب و غذا مقاومت کردیم. راه را از آنان پرسیدیم و سعی کردیم آنان را با خود ببریم اما موفق نشدیم آغاز بە حرکت کردیم و مقداری کە راه رفتیم جنازه سه تن از برادران شهید را هم دیدیم. بعد از گذشت چند ساعت پیاده روی (شاید بیشتر از سه ساعت) خود را بە مناطقی رساندیم کە از دید اشخاص دشمن دور بود. در این منطقه چون درگیری نبود توانستیم مقداری آب و غذا تهیه کنیم. بعد از نوشیدن مقداری آب با روحیه ای بهتر بە راه ادامه دادیم. بعد از راه رفتن زیاد کمی استراحت کردیم. هوا تاریک بود و حدود دو ساعت در بیابان خوابیدیم و ساعت نه شب حرکت کردیم. بعد از طی ۲۵ کیلومتر بە برادران ارتشی رسیدیم و جریان را بە آنان اطلاع دادیم. در ضمن محل جنازه های سه شهید و دو مجروح را بە اطلاع آنان رساندیم. من چون با منطقه و جای مجروحان آشنا بودم بە اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبیل برگشتیم و خود را بە آن منطقه رساندیم. اتومبیل را در آنجا گذاشتیم حدود ساعت یازده شب بود کە بە گروه های سه نفری و چهار نفری تقسیم شدیم تا بتوانیم مجروحان و شهیدان را در مدت کوتاهی بیابیم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پیدا کردیم و بە اتومبیل رساندیم. ساعت یک و نیم شب بە طرف بیمارستان ماهشهر حرکت کردیم. جنازه ها را در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات یافتند. شب را در بیمارستان گذراندیم و صبح بە طرف اهواز حرکت کردیم.

پی نوشت: شایان ذکر است شهیدان محمدرضا ذاکریان و کوروش کشاورز بە همراه شهید مزدستان بودند کە همان روز اسیر شدند و تا سال ۱۳۶۵ نامه هایشان می آمد ولی دیگر از آنها خبری نشد و خانواده هایشان هنوز چشم بە راه آنهایند.

*دست نوشته های تکان دهنده سردار ملکوتی لشکر ۲۵ کربلا،شهید مزدستانی

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

دانلود فایل چهل حدیث درباره شهید

بسیار زیبا حتما دانلود واستفاده کنید 

رمز فایل:www.pellkekhaki.blog.ir

 دریافت

                                                                     حجم: 1.72 مگابایت
  • شهید گمنام