پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان

۸ مطلب با موضوع «داستان هایی از دفاع مقدس» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جانباز شیمیایی، دیگر رمق نـدارد 

سردارجنگ بوده لیکن نفس نـدارد

جانبازشیمیایی انسی گرفته باماسک

گویابرای رفتن تاب وتوان ندارد

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

‍ بسم رب الشهدا والصدیقین 

برادر رشیدم میگویند باور کنم که دیگر نیستی 

 باور کنم که دیگر رفته ای 

اما باتمام 

ناباورانه ام حساب ندیدنت رانمیدانم 

نمیدانم چند ماه است به آغوش نکشیدمت 

نمیدانم آخرین باری که دستای مردانه ات را بوسیده ام کی بود 

هیچ کدام را هنوز بعد از یکسال بخاطر نیاوردم 

اسمش شد ه یکسال ولی تو بیشتر از اینها مدافع شده بودی ومن ندیدمت ....

انگار حافظه ام را بعد از پر کشیدنت ازدست داده ام فقط یادم مانده که هنوز منتظرت هستم 

هنوز دستان مردانه ات را میخواهم تا باز به مزاح به سمت من دراز کنی تا ببوسمش 

هنوز منتظرم تابیایی وباز رفتنت را به رسم آمدنت به تآخیر بیاندازم 

گاهی از شوق آمدنت 

به در خیره میشوم ...

نمیدانم چرا ....

ولی امید دارم 

فقط یادم مانده تو میایی 

اما نمیدانم .....

کی...

کاش همه بگویند که تو می آیی ....

بمناسب سالروز آسمانی شدن برادر 

دلنوشته خواهر شهید قدیر سرلک

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰
مادر شهیدان نعمت الله و محمدرضا کلولی در بیمارستان دزفول، پس از شنیدن خبر شهادت نعمت الله می گوید: خدایا شکر!

چند لحظه بعد که می گویند: محمد رضا هم شهید شده است، با همان لهجۀ دزفولی می گوید: خدا داد، خدا هم برد!



منبع: کشکول دفاع مقدس ص65

  • شهید اهل قلم
  • ۱
  • ۰

نماز شب

یک شب در اثر صدایی از خواب پریدم. فانوس روشن بود. دیدم «شهید معزّزی» مشغول خواندن نماز و در سجده است؛ بلند نشدم تا او نفهمد من او را دیده ام و دوباره خوابیدم. حدوداً 2 ساعت بعد دوباره بلند شدم، دیدم هنوز نماز شب می خواند!!

منبع: کشکول دفاع مقدس ص 95، نماز شب

  • شهید اهل قلم
  • ۰
  • ۰

اینطوری لو رفت!

دو تا از بچه های گردان، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم: این کیه؟ گفتند: « عراقی!! » گفتم: چطوری اسیرش کردید؟ می خندیدند، گفتند: « از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود، پول داده بود!!! » اینطوری لو رفته بود. بچه ها هنوز می خندیدند!



منبع: کشکول دفاع مقدس ص104

  • شهید اهل قلم
  • ۰
  • ۰

بیت الماله!!

شب عملیات پشت میدون مین زمین گیر شده بودیم. چند نفر داوطلب شدند بروند تو معبر و راه رو باز کنند. یکی از اون چند قدم که رفت، برگشت. اولش فکر کردیم ترسیده. پوتین هاش رو در آورد و داد به یکی از همرزم هاش و گفت، این ها رو تازه از تدارکات گرفتم، بیت الماله، حیفه! پا برهنه میرم تو میدون مین!!1

1) روزنامه کیهان

منبع: کشکول دفاع مقدس ص 11

  • شهید اهل قلم
  • ۱
  • ۰

پدر سبُک بود!!

چقدر شیرین بود، پدر هر وقت از جبهه به مرخصی می آمد، کودک را بلند می کرد و در آغوش می گرفت و شروع می کرد با او کشتی گرفتن، کودک هم می خواست پدر را بلند کند، وقتی دست های کوچش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا بلند کند زورش نرسید. با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم. سی سال گذشت؛ روزی که در معراج شهدا برای تحویل گرفتن پیکر مطهر پدرش رفته بود توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود! به سبکی یک پلاک و چند تا تکه استخوان و یک سر بند یا زهرا(س).1

1) ناصر کاوه


منبع: کشکول دفاع مقدس ص11

  • شهید اهل قلم
  • ۰
  • ۰

شیرزن ایرانی!

هنگامی که فرنگیش حیدر پور در زمان دفاع مقدس در گیلانغرب  عزادار برادر شهیدش بود، و در عین حال حدود شش نفر از نزدیکان خود را از دست داده بود، به محض مشاهدۀ دو عراقی در روستای خود (اوازین)، یکی از آن ها را با ضربۀ تبر به درک واصل می کند و دومین سرباز بعثی نیز که توسط حیدر پور زخمی شده بود تسلیم رزمندگان اسلام می گردد. به پاس این رشادت تندیسی از این شیرزن گیلانغربی، در بوستان شیرین کرمانشاه نصب گردید.


منبع: کشکول دفاع مقدس ص 31
  • شهید اهل قلم