پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸۴ مطلب توسط «شهید گمنام» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


*روایتی خواندنی از روزهای اولین جنگ بە قلم شهید مزدستان

من بە اتفاق سه تن از برادران کانون توحید قائمشهر در روز ۲ آبان ماه ۱۳۵۹ عازم منطقه جنگ زده بودیم تا از نزدیک از جنایات صدام خائن گزارشاتی تهیه نماییم. صبح آن روز چهار نفر با یک اتومبیل سیمرغ و لوازم فیلمبرداری و چندین دوربین و وسایل دیگر بە طرف تهران حرکت کرده بودیم.

حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شدیم و شب را در سپاه پاسداران قم ماندیم، بعد از نماز صبح ۳ آبان ۱۳۵۹ بە طرف دزفول حرکت کردیم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زده دزفول شدیم و کمی از مناطق جنگ زده و خرابی های آن شهر دیدن کردیم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کردیم . حدود پنجاه کیلومتر از شهر خارج شدیم کە در بین راه چون درگیری و جاده بسته بود، شب را همان جا گذراندیم.

هوا کە روشن شد بە طرف اهواز حرکت کردیم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شدیم. خود را بە سپاه اهواز معرفی کردیم تا برائ وارد شدن در منطقه جنگی از سپاه اهواز کارت دریافت کنیم و بە عنوان فیلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگی شویم. خود را از هر نظر آماده کرده بودیم و بە اتفاق دو تن از برادرانی کە از نیشابور اعزام شده بودند تا بە کارهای مکانیکی در اهواز بپردازند، بە طرف آبادان حرکت کردیم . ساعت ۱۳/۳۰ دقیقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کردیم. چون جاده اصلی در کنترل عراقی ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.

پس از گذشتن از شادگان در حدود سی و پنج کیلومتری آبادان، برادران ارتشی مستقر در آنجا را دیدیم راه را از آنان پرسیدیم. آنها گفتند کە می توانیم برویم، البته با سرعت زیاد چون مقداری از جاده در دست آنان است و ما نیز بە طرف آبادان حرکت کردیم. حدود بیست و پنج کیلومتری دور شده بودیم کە ما را بە رگبار بستند و بە محاصره در آوردند. در اثر تیراندازی شیشه های اتومبیل خرد شد. تقریباً در هفت کیلومتری آبادان کە اتومبیل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق دیدیم. اشخاص پیاده عراقی حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانه آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتدای امر دو تن از همراهان، یکی از نیشابور و دیگری از قائمشهر، تسلیم شدند. چهار نفر مانده بودیم کە باید بە سوی گلوله ها می رفتیم یا خود را اسیر دشمن می کردیم. در یک لحظه یکی از برادران بە طرف اتومبیل رفت و اتومبیل را روشن کرد و من هم بدون اختیار بە طرف اتومبیل دویدم تا خود را بە آن برسانم. اتومبیل را بە رگبار بستند ولی من بە اتفاق دو تن از برادران توانستیم خود را بە زیر پل کوچکی کە در زیر جاده قرار داشت برسانیم. یکی از برادران نیشابوری خود را در زیر لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصمیم گرفتیم خود را بە زیر لوله برسانیم. سربازان عراقی در حدود هشتاد متری ما قرار داشتند باید حدود پنجاه متر را از میان رگبار گلوله عبور کنیم. دو نفر موفق شدیم خود را بە آنجا برسانیم و مدتی هم منتظر نفر سومی ماندیم اما خبری نشد. بە ناچار سه نفر برائ اینکه خود را از تیررس آن ها دور کنیم بە صورت سینه خیز دور شدیم. حدود هزار و پانصد متر را بە همان صورت طی کردیم و بە جایی رسیدیم کە قبلاً محل درگیری بود و لوله های نفت در آتش می سوخت با زحمات زیادی از کنار آتش و از میان فوران نفت سیاه گذشتیم تا این کە بە دو تن از اشخاصی کە در درگیری مجروح شده بودند برخورد کردیم.

سه روز بدون آب و غذا مقاومت کردیم. راه را از آنان پرسیدیم و سعی کردیم آنان را با خود ببریم اما موفق نشدیم آغاز بە حرکت کردیم و مقداری کە راه رفتیم جنازه سه تن از برادران شهید را هم دیدیم. بعد از گذشت چند ساعت پیاده روی (شاید بیشتر از سه ساعت) خود را بە مناطقی رساندیم کە از دید اشخاص دشمن دور بود. در این منطقه چون درگیری نبود توانستیم مقداری آب و غذا تهیه کنیم. بعد از نوشیدن مقداری آب با روحیه ای بهتر بە راه ادامه دادیم. بعد از راه رفتن زیاد کمی استراحت کردیم. هوا تاریک بود و حدود دو ساعت در بیابان خوابیدیم و ساعت نه شب حرکت کردیم. بعد از طی ۲۵ کیلومتر بە برادران ارتشی رسیدیم و جریان را بە آنان اطلاع دادیم. در ضمن محل جنازه های سه شهید و دو مجروح را بە اطلاع آنان رساندیم. من چون با منطقه و جای مجروحان آشنا بودم بە اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبیل برگشتیم و خود را بە آن منطقه رساندیم. اتومبیل را در آنجا گذاشتیم حدود ساعت یازده شب بود کە بە گروه های سه نفری و چهار نفری تقسیم شدیم تا بتوانیم مجروحان و شهیدان را در مدت کوتاهی بیابیم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پیدا کردیم و بە اتومبیل رساندیم. ساعت یک و نیم شب بە طرف بیمارستان ماهشهر حرکت کردیم. جنازه ها را در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات یافتند. شب را در بیمارستان گذراندیم و صبح بە طرف اهواز حرکت کردیم.

پی نوشت: شایان ذکر است شهیدان محمدرضا ذاکریان و کوروش کشاورز بە همراه شهید مزدستان بودند کە همان روز اسیر شدند و تا سال ۱۳۶۵ نامه هایشان می آمد ولی دیگر از آنها خبری نشد و خانواده هایشان هنوز چشم بە راه آنهایند.

*دست نوشته های تکان دهنده سردار ملکوتی لشکر ۲۵ کربلا،شهید مزدستانی

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

دانلود فایل چهل حدیث درباره شهید

بسیار زیبا حتما دانلود واستفاده کنید 

رمز فایل:www.pellkekhaki.blog.ir

 دریافت

                                                                     حجم: 1.72 مگابایت
  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

ین خبر در تاریخ ۸ م دیماه ۱۳۹۱ بە نقل از منبع ذکر شده، در پرتال خبری ممتاز نیوز منتشر گردیده است

یادی از سردار شهید صادق مُزدَستان فرمانده گردان صاحب الزمان(عج) و تیپ دوم مکانیزه لشکر ۲۵ کربلا

به گزارش مجله شبانه  ممتاز نیوز، وبلاگ لشکر۲۵ در آخرین نوشته خود آورده است:

هر گاه دلم هوای بهشت می کرد از فراز خاکریز افق را می نگریستم. بارالها اگر لایق بهشت هستم بجای بهشت کربلا را نصیبم کن تا تربت پاک حسین(ع) را در آغوش گیرم. بی من اگر بە کربلا رفتید از آن تربت پاک مشتی همراه بیاورید و بر گورم بپاشید شاید بە حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد.

وقتی سالروز حماسه تاریخی ۹ دی فرا می رسد. ما هم بر حسب وظیفه برائ ارج نهادن بە این یوم الله ارزشمند بە دنبال شهدایی می گردیم کە تاریخ شهادت شان مقارن با این روز بزرگ باشد. قطعاً این حماسه ی عظیم مدیون خون همه ی شهدایی است کە در امتداد بصیرت و ولایت مداری حرکت نموده اند. این بار تقویم پرافتخار دفاع مقدس شهادت سردار بی ریایی را بە ما نشان داد کە همه وجودش بصیرت بود. ستاره پرنور لشکر ۲۵ کربلا، شهید روز نهم دیماه ۱۳۶۱، سردار شهید صادق مزدستان فرمانده گردان صاحب الزمان(عج) و تیپ دوم مکانیزه لشکر ۲۵ کربلا. مطالب زیر خاطرات و دست نوشته هایی است کە بە بهانه سالروز عروج ملکوتی این سردار گمنام تقدیم مخاطبان عزیز می گردد.

*****

*سه دقیقه بعد سنگرهای عراقی را فتح کرد

سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس می گوید: من شب ها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را بە اتفاق چند نفر برائ شناسایی می فرستادم. چند بار هم بە همراه آنها رفتیم . او در کار بسیار ظرافت و دقت داشت و برائ شناسایی یک قدمی سنگر نگهبانی عراقی ها می رفت . وقتی رمز عملیات محرم گفته شد سه دقیقه بعد سنگرهای عراقی را فتح کرد و فریاد اللّه اکبر صادق بلند شد . وقتی با بی سیم تماس گرفتیم ، گفتند مزدستان خودش با نیروهای عراقی می جنگید . فکر می کنم اولین کسی کە وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود . گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهی مزدستان یکی از بهترین گردانهای لشکر ۲۵ کربلا بود کە در عملیات محرم خوش درخشید

دست نوشته های شهید مزدستانی در  قسمت بعد

  • شهید گمنام
  • ۲
  • ۰

هر جا نامی از شهید و شهادت باشد ، حتما این عکس زیبا را که تمام و کمال از مظلومیت خون شهدا و مفهوم عمیق شهادت سخن آشکار می گوید ، را دیده ایم و دلمان عجیب برای غربت شهدا می گیرد. عکس شهید امیر حاج امینی به عنوان سمبل شهید و شهادت در ایران با این نگاه که چرا بین این همه عکس شهید، عکس این شهید بزرگوار سمبل شهید و شهادت شد! همیشهوقتی می خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیرحاج امینی با آن عروج ملکوتی وآرامش در چهره ولبخند ملایم وزیبا بیش از هرچیز جلوه گر می شود. دو عکس در تاریخ ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و در کربلای شلمچه در جنوب کانال پرورش ماهی در لحظه به شهادت رسیدن شهید امیر حاج امینی گرفته شده است، که این دو عکس ازجمله تاثیرگذارترین عکس‌ های گرفته شده از شهدای دفاع مقدس است.


 شهید امیر حاج امینی

تاریخ تولد سال 1340 در متولد روستای علیشار از توابع زرند ساوه

بیسیم چی لشگر ۲۷ محمد رسول الله

تاریخ شهادت ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ 

محل شهادت کربلای شلمچه

مزار قطعه۲۹ گلزار شهدا تهران

خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد…
اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد…
یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم….”
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش…. می گفت: من خاک پای شماهام ….
داداشش می گه: یه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ دیدم یه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهید نسبتی دارین؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همینکه اینو شنید، گفت: ما اول مسلمون نبودیم، اما با اجبار مسلمون شدیم ولی از ته دلمون راضی نبودیم و شک داشتیم. تا یه بار اتفاقی عکس این شهید رو دیدم. واقعاً حس می کردم داره باهام حرف می زنه؛ طوری تاثیر روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ایمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش میام….
بعد شهادتش یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع می شد: “از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم…..”
دفعه آخری موقعی بود که بچه ها یک به یک جلو می رفتن و بر می گشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه… ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من می رم…..
همین دفعه بود که با خوردن یه خمپاره شهید شد.


همه آرزویم این است که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی

شهید امیر حاج امینی سمبل شهید و شهادت

احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف می کند:

بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد….

هیچ وقت فکر نمی کردم که عکسی که می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این که این عکس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها که عکس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقی به شهادت رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می کند.
گفته می شود تا کنون هشتصد هزار نسخه از این عکس چاپ شده است اما من نمی دانم، الان مادر این شهید کجاست؟ شنیده ام از تهران کوچ کرده است. پدر شهید، فوت کرده و مادرش در یکی از روستاهای ساوه به سر می برد. نمی دانم آیا کسی به مادر او سر می زند یا نه؟
دوست دارم یک روز با دوربین سراغ این مادر بروم، مادری که فرزندش، با آرامشی ملکوتی، آنچنان زیبا به شهادت رسیده و با تصویرش خیلی ها اگر خودمانی بخواهم بگویم؛ صفا می کنند.شهید امیر حاج امینی سمبل شهید و شهادت

دیدار احسان رجبی با مادر شهید:
احسان رجبی عکاس جنگ (تصویرگر لحظه شهادت شهید امیر حاج امینی) به دیدن حاجیه خانم رقیه میثاقی، مادر شهید امیر حاج امینی در بیمارستان رفت. مادر شهید امیر حاج امینی بعد از گذشت چند روز در بیمارستان به دلیل عارضه ریوی درگذشت.



دست نوشته ای از شهید امیر حاج امینی:

سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او.....

 از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم

 آرزوی مـــــــــــرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود.

هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام:

 یکی اینکه بااین همه گناه،اودوباره مرا به سرزمین پاکی واخلاص وصفاومحبت بازم گرداند.

 پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و

 احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟

دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم بسیار دلسوزم.

 لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز،

 ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم.

 بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام

اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که .... برسان.

ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم،

 بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند.

 البته در این امر شکی نیست .

ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.

حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم،

 بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید.

 با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است.

 فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید.

دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید

 و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد،او می برد......

شنبه 7/4/65

ساعت 5 بعدازظهر

بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی

 

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند

ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم

غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . .

دید در معرض تهدید دل و دنیش را “”” رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را

رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر “””چفیه و قمقمه اش کوله و پوتینش را . . .

رفتن به جهاد نفس راهی است بزرگ “””از جبهه گریختن گناهی است بزرگ

ما بر سر پست انقلابیم اکنون “”” خفتن سر پست اشتباهی است بزرگ . . .

کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو “”” دلم دوباره گرفته زبی‌خیالی تو

تو التماس نگاه کدام پنجره‌ای “”” که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو . . .

سری که هیچ سرآمدن نداشت، آمد “”” بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد

بلند شد سر خود را به آسمان بخشید “””سری که بر تن خود، خویشتن نداشت آمد . . .

گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است ، وگرنه همه اجرها در گمنامیست.

محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند . . .

ای دوست به حنجر شهیدان صلوات “”” بر قامت بی سر شهیدان صلوات

خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنه کاریم . . .

شکر لله شیعه ای نامی شدیم “””اهل جمهوری اسلامی شدیم

از خمـینی درس عشق آموختیم “”” در تنور جنگ و جبهه سوختیم

بیعتی کردیم با سید علی””” راه حق در قول و فـعلش منجلی . . .

چفیه‌ی من بوی شبنم می‌دهد  “”” عطر شب‌های محرم می‌دهد

چفیه‌ی من، سفره‌ی دل می‌شود “”” جمعه، با مهدی، مقابل می‌شود . . .

در سینه‌ام دوباره غمی جان گرفته است

« امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است »

تا لحظه‌ای پیش دلم گور سرد بود

اینک به یمن یاد شما جان گرفته است

تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟ “”” ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد

آن باد که آغشته به بوی نفس توست “”” از کوچه ما کاش گذر داشته باشد . . .

ای دشمن حق ما دلیر و حق پرستیم “””برگرد ! تا سربند یا زهـرا (س) نبستیم . . .

ای شهید

ای روشنای خانه امید، ای شهید
ای معنی حماسه جاوید، ای شهید
چشم ستارگان فلک از تو روشن است
ای برتر از سراچه خورشید ای شهید
« زهره » به نام توست غزلخوان آسمان
با یاد توست مشعل « ناهید » ای شهید
« قد قامت الصلاه » به خون تو سکه زد
در گسترای ساحت تحمید ای شهید
تیغ سحر زجوهره خونت آبدار
گشت و شکست لشکر تردید، ای شهید
آئینه‌دار خون تو اند آسمانیان
رنگین‌کمان به شوق تو خندید ای شهید
ایمن شدند دین و وطن تا به رستخیز
فارغ شدند زآفت تهدید، ای شهید
در فتنه‌خیز حادثه‌ها جان پناه ماست
بانگی که در گلوی تو پیچید، ای شهید
صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت
جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید
نام تو گشت جوهر گفتار عارفان
« عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید

کتاب حماسه های همیشه

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰
                                                                                        
                                                                          سلام بر کربلای ایران

سلام بر فکه و طلائیه و شلمچه

سلام بر شهدای تشنه لب

...

اگر لیاقت داشته باشم، انشاالله فردا عازم اردوی راهیان نور هستم.

...

امیدوارم هر سال این توفیق نصیب همه بشه و

یادمان بماند که تا ابد شرمنده قطره قطره خون شهدا هستیم.


  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شهدا


به نقل از وبلاگ مرصاد نامه:

روز اول فاطمیه بود و علی محمودوند هم طبق معمول در حال تفحص بود. یکی از ویژگی های علی محمودوند این بود که آدم تو داری بود.

اما ناگهان صدای گریه های بلند علی رو شنیدیم. به دنبال صدا رفتیم دیدیم علی محمودوند پیکر شهیدی رو پیدا کرده که روی پیراهنش حک شده بود

الهی بشکند دستی که سیلی زد به زهرایم ...

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

لبیک یا خامنه ای

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

حضور مقام معظم رهبری در زیارتگاه های راهیان نور همچون چفیه انداختن ایشان در سال ۷۶ معنای خاصی دارد.

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهید علی خلیلی بعد از اتفاق آن شب نیمه شعبان که بر اثر پاره شدن شاهرگ گردنش به دلیل اصابت چاقو و ساعت‌ها طول کشیدن بستری شدنش در یک بیمارستان به بستر بیماری افتاد؛ در طول این چند سال با هزینه‌های عجیب درمان مواجه شد به گونه‌ای که خانواده او بخش قابل توجهی از سرمایه، خانه و وسایل زندگی خود را برای درمان او هزینه کردند.

شهید علی خلیلی ۱۵ روز قبل از شهادت نامه‌ای به رهبر معظم انقلاب نوشت و در آن نسبت به برخی اظهارات که در قبال اقدام خود می‌شنید، واکنش نشان داد.

متن کامل نامه شهید علی خلیلی به شرح زیر است:

سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید،خوبم؛دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید…یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.آقاجان!بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.آقا جان!من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی 

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

« پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمائید! عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده – بیست ساله‌ای بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.

عبدالمطلب یک پسرعمویی هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده.‌ غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می‌زد، ما هم گفتیم: چی می‌گی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت. وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته، دید همه ما داریم می‌خندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت . . . فردایش هم رفت جبهه. 10روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند».

آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند وصیت‎نامه کوتاه شهید عبدالمطلب اکبری است که نوشته: ” بسم الله الرحمن الرحیم یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هرروز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: “تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! ”

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

بعد از یک ماه چشم انتظاری و امروز و فردا کردن بالاخره امروز صبح ساعت ۷، شهر شیراز میزبان ۱۰ شهید دفاع مقدس شد که در این بین ۹ شهید گمنام حضور داشتند. الحمدلله استقبال خوبی شد. عکس ها را میتونید ز لیتک زیر ببینید.

عکس استقبال شهدا در شیراز

از فرودگاه شهدا را به معراج بردند ولی ما به همراه یک شهید به چند مراسم و یک جلسه خصوصی در حرم شهدای گمنام دانشگاه شیراز رفتیم. این شهید گمنام ۱۶ ساله در منطقه فاو تفحص شدند و از شهدای عملیات والفجر ۸ بودند و یک نکته خیلی خاص در مورد این شهید بزرگوار این است که بدون سر هستند. هر جا رفتیم فقط روضه ارباب را خوندن و یه حس و حال خاصی داشت. جاتون خالی بود، دعاگو بودم.

امیدوارم توفیق بدهند و بتوانم این ۲ روز که در خدمتشون هستیم از محضرشون نور بگیرم و شفاعت و شهادت را ازشون بگیرم.

شهدای گمنام چهارشنبه و پنجشنبه حسابی تو شهر برنامه دارند. انشالله که با حضورشون رنگ و بوی شهر خدایی بشه. خسته شدم از بی حجابی ها و مجالس گناهی که برپا است و کسی هم نیست جلوشون را بگیره.

 شهدا شرمنده ام

هر وقت یه تابوت شهید میبینم بیشتر از همیشه احساس شرمندگی می کنم

شرمندگی از استخوانهایی که بعد از سالها اومدن تا بوی دنیا نگیرم

اگر روزی رفتن و جانشون را بخاطر ما دادند

امروز هم بخاطر ما اومدن به شهرها

وبا حضورشون دل را جلا می دهند

شهدا دستم را بگیرید

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻏﻮﺍﺻﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟؟؟؟؟
ﻧﻪ ﺗﻮ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﮐﯿﺶ ﻭ ﺑﺎ ﮐﭙﺴﻮﻝ ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺮﺟﺎﻥ ﻫﺎ .. ﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ
ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺗﺠﻬﯿﺰﺍﺕ
ﮐﺎﻣﻞ … ﻧﻪ ..
ﻏﻮﺍﺻﯽ ﺗﻮ ﺁﺏ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﮐﺮﺧﻪ ﻭ ﺑﻬﻤﻦ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺍﺭﻭﻧﺪ … ﺑﺪﻭﻥ ﮐﭙﺴﻮﻝ ﺍﮐﺴﯿﺰﻥ
ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻼﺷﯿﻨﮑﻒ ﺑﻪ
ﺩﺳﺖ .. ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻟﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻔﺲ … ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻠﯿﮏ ﺩﺷﻤﻦ ..
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻏﻮاﺹی ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺁﺏ … ؟؟ ﻧﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺁﺏ … ﻧﻪ ..
ﺑﺎ ﺗﺮﮐﺶ ﺗﻮﯼ ﮐﻤﺮ ﻭ ﺑﯿﺴﯿﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﯼ ﺷﺪﻩ 8 ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﭘﺸﺘﺖ ﻭ
ﮐﻼﺷﯿﻨﮑﻒ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺖ . ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮ
ﺍﺭﻭﻧﺪ ﻭﺣﺸﯽ .. ﺑﯽ ﺻﺪﺍ …
ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺴﺮﺵ ﺍﺳﺖ … ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ
ﺩﺭﺱ ﻭ ﭘﯿﺴﺖ ﺍﺳﮑﯽ
ﺑﯿﺎﺩ .. ﻧﻪ …
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺴﺮﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﯿﺎﺩ .. ﭘﺴﺮ ﻏﻮﺍﺻﺶ .. ﭘﺴﺮ ﺧﻂ ﺷﮑﻨ ….. ﺍﻣﺎ
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﻭ
ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﺶ …
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ، ﭘﯿﮑﺮ ﭘﺎﮎ 175# ﺷﻬﯿﺪ ﻏﻮﺍﺹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﮐﺮﺑﻼﯼ 4 ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ. ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ … ﺑﺒﯿﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﭼﻪ ﻋﻘﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﮕﻮﺭﺷﺎﻥ
ﮐﺮﺩﻩ …ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺩﻓﻦ ﺷﺪﻥ ﺭﻭ؟؟؟

ﻭﺍﻟﻠﻪ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﺜﺎﺭﻫﺎ هستیم .

ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ .. ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻦ

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .

یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :

الله اکبر و الله اکــــبر …

نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .

اشهد ان لا اله الا الله …

هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
همین!
“برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین”
ما کجا و اونا کجا!!!
شهدا شرمنده ایم…………….

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

سلام پسرم،بفرما؟
ازسرشماری مزاحم میشم،مادر تو این خونه چند نفرید؟ اگه میشه برو شناسنامه هاتون رو بیار بنویسمشون..
مادر آهسته و آرام لای در رو بیشتر باز کرد…
سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت..چشماش پر اشک شد و گفت:
پسرم،قربونت بشم،میشه از مارو فردا بنویسی…؟؟!!
مامور سرشماری پوزخندی زد و گفت :مادر چرا فردا؟!
مگه فردا می خاید بیشتر بشید؟؟برو لطفأ شناسنامه هارو بیار وقت ندارم…
آخه…!!پسرم ٣١ سال پیش رفته جبهه..هنوز برنگشته..!!
شاید فردا برگرده!!! بشیم ٢ نفر!!!! میشه فردا بیای…
تو رو خدا!!!
مامور سرشماری سرش رو انداخت پایین و رفت…
مغازه دار میگفت:
الان ٢٩ سال هر وقت از خونه میره بیرون،کلید خونشرو میده به من و میگه…اگه پسرم امد کلید رو بده بهش بره تو…چایی هم سر سماور حاضره..آخه خستست باید استراحت کنه…. شهدا شرمنده ایم
به یاد ١٧۵ شهید غواص

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

دو بخش دارد : با … با … که می شود بابا
همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا

همین که زل زده بر چشم های غمگینم
نشسته در دل خاک آن جسم پاک بابا

همین که نیست که غمخوارم شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما

همین که نیست کشتی بگیرد او با من
تا در آغوش بگیرمش مثل یک رویا

همین که نیست که با هم برویم
به مسجد ، هیئت ، خرید و یا هرجا

همین که نیست که ما را مسافرت ببرد
تهران ، قم ، مشهد امام رضا

همین که نیست بگوید : خسته نباشی دخترم!
همین که نیست کندآغوش اش را برویم باز

چرا ز قاب تکانی نمی خوری ای مرد؟!
چرا سراغ نمی گیری از من تنها.. بابا

نگاه کن همه نمره های من عالیست
نگاه کن تو به این برگه حضرت والا!

به گریه سر روی زانو می نهم و خوابم می برد
قاب عکس زمین می خورد مثل یک رؤیا

نشسته است پدر در کنارمن با شوق
بوسه می زد و می گفت دختر من بر پا

ببین کنار تو هستم بلند شو خوش خواب
آهای دخترم بگیر دستم را

کشید چفیه به چشمان ابری و باران…
گرفت خودکار از دست کوچک ام بابا!

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

کاش از ما نپرسند!

ای کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده ایم؟!

از این سوال سخت شرم دارم. از اینکه اینقدر رفاه زده ام.

از صدای خواب آلوده ام شرم دارم.

اصلاً مگر صدای خواب آلود من به گوش کسی خواهد رسید.

و می دانم که اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام نورانی

امیرالمومنین علیه السلام را خواهم شنید؛ آنجا که به مردم دنیا طلب کوفه فرمودند:

سوگند! اگر ما هم مثل شما (راحت طلب) بودیم،عمود دین برپا نمی شد.درخت

اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمی شد. به خدا قسم از این به بعد

خون خواهید خورد و… ( نهج البلاغه / خطبه ۵۶)

می دانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:

اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم،امروز نهال انقلاب به

این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد. شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ

آن در آسمان هاست.

اما احساس می کنم باید باز خوانی دوباره ای از فرهنگ جهاد و شهادت داشته

باشیم تا خود را به راه و رسم مسافران ملکوت نزدیکتر نماییم…

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

سرکلاس بودیم استاد ازدانشجویان پرسید:این روزها شهدای زیادی رو پیدامیکنن ومیارن ایران…
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟کیامخالف؟؟؟؟
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!
بعضی ها میگفتن:کارناپسندیه….نبایدبیارن…
بعضی ها میگفتن:ولمون نمیکنن …گیردادن به چهارتا استخوووون..ملت دیوونن!!”
بعضی ها میگفتن:آدم یادبدبختیاش میفته!!!
تااینکه استاد درس روشروع کرد ولی خبری ازبرگه های امتحان جلسه ی قبل نبود…همه ی ما سراغ برگه هایمان رو گرفتیم …..ولی استاد جواب نمیداد…
یکی ازدانشجویان باعصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟شما مسئول برگه های مابودی؟؟؟
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شماهستم…
استاد گفت:من برگه هاتون رو گم کردم؟؟؟ونمیدونم کجاگذاشتم؟؟؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن؟ ؟؟
استادگفت:چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتیم:چون واسشون زحمت کشیدیم…درس خوندیم…هزینه دادیم…زمان صرف کردیم…
هرچی که دانشجویان میگفتن …استاد روی تخته مینوشت…
استادگفت:برگه های شمارو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی ازدانشجویان رفت و بعدازچنددقیقه بابرگه های ما برگشت …
استاد برگه ها رو گرفت وتیکه تیکه کرد…صدای دانشجویان بلندشد…
استادگفت:الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!!!!چون تیکه تیکه شدن!!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه هارو میچسبونیم…
برگه ها رو به دانشجویان داد…وگفت:شما ازیک برگه آچارنتونستید بگذرید
…وچقدرتلاش کردید تا پیداشدن…
پس چطورتوقع دارید مادری که بچه اش رو بادستای خودش بزرگ کرد …وفرستاد جنگ…
الان منتظره همین چهارتااستخونش نباشه…
بچه اش ومیخواد حتی اگه خاکسترشده باشه…
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!!!!!!
وهمه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن…!!!!
تنها کسی که موافق بود ….
دختـــــــرشهیـــــــدی بودکه سالها منتظر باباشه!!!!
عجب روزهاییست

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

رهبرم! خط شکنان خمینی به یاریت آمده اند…

غواصان نگران شدند و آمدند…

بسیار جای دلسوزی دارد اما بیش از اینکه دل ما بر مظلومیت آنان بسوزد دل آنها نگران ماست.
شهدا رفت و آمدشان هم ،بی حساب و کتاب نیست؛
هم رفتنشان پیام دارد و هم آمدنشان.

شهدا هیچ گاه حزبی و جناحی نبودند اما تک تک وصیت نامه هایشان را که ورق بزنیم خواهیم دید که بر پیروی محض از دستورات ولی فقیه تاکید داشته اند
و امروز آمده اند تا دوباره پشتیبان ولایت فقیه باشند.
آمده اند تا سندی باشند بر سخنان ولی فقیه زمان.

آمده اند تا به ما بگویند: اگر امروز حضرت سید علی می فرماید اجازه بازرسی از مراکز نظامی و دانشمندان ایرانی را نمی دهم ؛ نگران تکرار سرنوشتی است که جاسوسی های آمریکا بر سر غواصان شهید آورد.

آمده اند تا به ما بگویند: آهای مردمی که وقتی شنیدید حدود سی سال پیش 175 غواص با دستان بسته توسط بعثی ها زنده در خاک شده اند دلتان آتش گرفت و بر مظلومیت آنها اشک ریختید، مراقب باشید بلایی که بعثی ها با اطلاعات جاسوسی آمریکا بر سر غواصان آوردند دوباره تکرار نشود!

آمده اند تا به ما بگویند: اگر دیروز آمریکا با هواپیماهای جاسوسی اش عملیات کربلای 4 را لو داد و غواصان را دست بسته در چنگال بعثی ها انداخت ، امروز نگذارید بازرسی ها و نظارت های جاسوسان آمریکا، جان فرزندان برجسته این سرزمین را به خطر اندازد و آنان را در تیررس حملات تروریستی اسرائیل قرار دهد.

آمده اند تا به ما بگویند: گمان نکنید با بازرسی های مشروط و مدیریت شده می توانید جلوی جاسوسی دشمن را بگیرید. هوشیار باشید و بدانید دشمن، خیلی خوب بلد است مدیریت شده هم جاسوسی کند. به خون غلطیدن شهدای هسته ای گواه این مدعاست.

175 غواصی که مظلومانه با دستان بسته زنده در خاک شدند؛ امروز آمده اند تا جلوی بسته شدن دستان نخبگان هسته ای و دفاعی کشور را بگیرند. آنان مستقیم پای حرف های شهدای هسته ای نشسته اند و از خون دل خوردن هایشان خبر دارند.

آمده اند تا به ما بگویند:
آمریکا دیروز ما را تحریم کرد و امروز شما را.
دیروز از عملیات های ما جاسوسی می کرد و امروز از پیشرفت های هسته ای و دفاعی شما جاسوسی می کند.

دیروز صدام را تجهیز کرد و به جان ما انداخت و امروز داعش و تفاله های بعثی را پرورش داده و برای امنیت شما خط و نشان می کشد و جاسوسانش را در قالب بازرسان آژانس به ایران می فرستد.

 175 غواص با دستان بسته ، زنده زیر خاک رفتند اما زیر بار حرف زور نرفتند.

رهبرم، شهدا به یاریت آمدند….

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

سلام بر_١٧۵شهیدغواص

حتم دارم …
دل آن سرباز بعثی که پشت لودر نشسته بود تا خاک رویتان بریزد، با شنیدن این یا حسین ها لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتم دارم …
وقتی چشم آن سرباز عراقی به چشم آن نوجوان افتاد که گوشه گودال سرش را بسوی آسمان گرفته بود و یا زهرا میگفت، دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتم دارم …
وقتی آن گودال بزرگ پر شد و صدای فریادهایتان خاموش شد، دل آن فرمانده لعنتی لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتی سیگارهای مکرر هم نتوانست تصویر چهره های معصوم شما در آن لحظه های پایانی را از خاطره اش محو کند.
حتم دارم …
اگر‌ آن فرمانده زنده باشد، هنوز هم چهره های شما را خوب بخاطر دارد، با جزئیات …
حتم دارم …
هنوز هم از شما میترسد؛ حتی با همان دست های بسته.
حتم دارم …
هنوز صلابت نگاه شما کابوس روز و شبش باشد …
. .
شادی روح شهیدان صلوات

??????

تقدیم به پروانگان آبی عرش
—–غواصان عزیز
عطر گلها را ز صحرا برده اند
یا ز ما شوق تمنا برده اند
با پرستوهای آبی پوش خاک
آسمان را سمت دریا برده اند
یکصد و هفتاد و پنج آئینه را
با حریر نور بالا برده اند
تا ز دشت عشق آوردند گل
داغ مجنون را ز لیلا برده اند
عرشیان دل داده تر از خاکیان
گوهر ما را به یغما برده اند
از عطشگاه زمین کربلا
جام نوشان بلا را برده اند
در حریم عاشقان کهنه کار
عشق را بهر تماشا برده اند
باز دریایی ترین غواص را
ماورای شهر گلها برده اند
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

از زبان پدر غواصان شهید

آمدی سوی وطن،خسته نباشی پسرم
آبرو دادی به من،ای گل بی بال و پرم

حسرت دیدن تو موی مرا کرده سفید
ز فراق تو خم افتاده میان کمرم

مرد دریا دل من،موج حریف تو نبود
ز چه رو غرق شدی،دور شدی از نظرم؟!

سالها بود و نبودت همه روز و همه شب
لحظه لحظه به خداوند قسم زد شررم

آمدی باز کنارم که نگاهت بکنم
پیش چشمان منی، بر سر تو نوحه گرم

ز چه پنهان شده دستان تو پشت کمرت؟!
با پدر دست بده،شعله نکش بر جگرم

صورتت خاکی شده مرغک پر بسته ی من
آنچنانی که زمین خورده علمدار حرم

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

نصف تاریخ عاشقى ، “آب” است
قصه هایى عمیق و پُر احساس

قصه هایى پُر از فداکارى
قصه هایى عجییب ، اما خاص

قصه ى آبِ چشمه زمزم
زیر پاکوبه هاى اسماعیل

قصه نیل و حضرت موسى
قصه ى آن گذشتنِ حساس

قصه ى حفظِ حضرت یونس
توى بطن نهنگ ، در دریا

یا که نفرین نوحِ پیغمبر
بر سر مردم نمک نشناس

قصه ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روى وارث آن

کربلا بود و یک حرم ، تشنه
کربلا بود و حضرت عباس

بین افسانه هاى آب و جنون
قصه ى تازه اى اضافه شده

قصه ى بیست و هفت ساله اى از
صد و هفتاد و پنج تا غواص
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

نِنه ش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه

نِنه ش میگفت: همه ش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم

نِنه ش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه

زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون

نِنه ش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو گفتم :بِچِه ای…لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد

رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده ش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده

نِنه ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

نِنه ش میگفت : چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد

عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد

یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننه ش بندا رو وا میکرد باباش گفت:
مو گفتم ای پسر غِواص میشه
  • شهید گمنام