پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

🌺شهیدغلامرضاعارفیان


🌺شفاعت

تمام کلامشان سلامی بود، کوتاه، مختصر و مفید؛ امّا در صدای هر دو لهیب پیام­ها زبانه می­کشید. آنگاه از زبان مادر سخنانی شنیدم که پاک گیج شدم. اصلاً باور نکردنی است. این است که می­گویم اعجاز است. مادر سر را به زیر افکنده بود تا نگاه مادری­اش، قلب فرزند را نرباید و از راهش بازندارد و فرزند نیز این سان.

 

مادر گفت: «عزیزم نیامده­ام که تو را ببینم که نه خودت چنین چیزی را می­پسندی و نه من. برای کاری آمده­ام. کارَت داشتم ...»

از خودم پرسیدم: «چه کاری می­تواند مادر را از خانه و شهر به پادگان نزد فرزندش بکشد؟ کاری که یک مادر با فرزند دارد، معمولاً نان خریدن، درب خانه را باز کردن، برای انجام کاری نزد خاله­اش فرستادن و کارهایی است از این دست. این چه کاری است که مادر تمام کارهایش را رها می­کند و به پادگان می­آید تا فرزند، آن هم در لباس رزم برایش انجام دهد؟»

 

بشنوید کلام آن زهرا را، پیام آن زینب را به حسین­اش: «عزیزم می­دونم که برات هیچ خدمتی نکردم. تو بودی که راه مسجد رو نشون من دادی، نه این که من راه مسجد رو به تو یاد بدم. تو بودی که توی خونه معلّم من بودی، نه من معلّم تو. تو بودی که راه زندگی رو به من آموختی. اولین باز اسم زینب (س) رو از زبون تو شنیدم. تو بودی که ... ببین مادر! حقی به گردنت ندارم؛ تویی که حق به گردنم داری ...

  • ۹۴/۱۱/۱۹
  • شهید گمنام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی