پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا غواص 2» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻏﻮﺍﺻﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟؟؟؟؟
ﻧﻪ ﺗﻮ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﮐﯿﺶ ﻭ ﺑﺎ ﮐﭙﺴﻮﻝ ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺮﺟﺎﻥ ﻫﺎ .. ﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ
ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺗﺠﻬﯿﺰﺍﺕ
ﮐﺎﻣﻞ … ﻧﻪ ..
ﻏﻮﺍﺻﯽ ﺗﻮ ﺁﺏ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﮐﺮﺧﻪ ﻭ ﺑﻬﻤﻦ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺍﺭﻭﻧﺪ … ﺑﺪﻭﻥ ﮐﭙﺴﻮﻝ ﺍﮐﺴﯿﺰﻥ
ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻼﺷﯿﻨﮑﻒ ﺑﻪ
ﺩﺳﺖ .. ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻟﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻔﺲ … ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻠﯿﮏ ﺩﺷﻤﻦ ..
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻏﻮاﺹی ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺁﺏ … ؟؟ ﻧﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺁﺏ … ﻧﻪ ..
ﺑﺎ ﺗﺮﮐﺶ ﺗﻮﯼ ﮐﻤﺮ ﻭ ﺑﯿﺴﯿﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﯼ ﺷﺪﻩ 8 ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﭘﺸﺘﺖ ﻭ
ﮐﻼﺷﯿﻨﮑﻒ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺖ . ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮ
ﺍﺭﻭﻧﺪ ﻭﺣﺸﯽ .. ﺑﯽ ﺻﺪﺍ …
ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺴﺮﺵ ﺍﺳﺖ … ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ
ﺩﺭﺱ ﻭ ﭘﯿﺴﺖ ﺍﺳﮑﯽ
ﺑﯿﺎﺩ .. ﻧﻪ …
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺴﺮﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﯿﺎﺩ .. ﭘﺴﺮ ﻏﻮﺍﺻﺶ .. ﭘﺴﺮ ﺧﻂ ﺷﮑﻨ ….. ﺍﻣﺎ
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﻭ
ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﺶ …
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ، ﭘﯿﮑﺮ ﭘﺎﮎ 175# ﺷﻬﯿﺪ ﻏﻮﺍﺹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﮐﺮﺑﻼﯼ 4 ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ. ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ … ﺑﺒﯿﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﭼﻪ ﻋﻘﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﮕﻮﺭﺷﺎﻥ
ﮐﺮﺩﻩ …ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺩﻓﻦ ﺷﺪﻥ ﺭﻭ؟؟؟

ﻭﺍﻟﻠﻪ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﺜﺎﺭﻫﺎ هستیم .

ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ .. ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻦ

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .

یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :

الله اکبر و الله اکــــبر …

نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .

اشهد ان لا اله الا الله …

هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
همین!
“برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین”
ما کجا و اونا کجا!!!
شهدا شرمنده ایم…………….

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

سلام پسرم،بفرما؟
ازسرشماری مزاحم میشم،مادر تو این خونه چند نفرید؟ اگه میشه برو شناسنامه هاتون رو بیار بنویسمشون..
مادر آهسته و آرام لای در رو بیشتر باز کرد…
سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت..چشماش پر اشک شد و گفت:
پسرم،قربونت بشم،میشه از مارو فردا بنویسی…؟؟!!
مامور سرشماری پوزخندی زد و گفت :مادر چرا فردا؟!
مگه فردا می خاید بیشتر بشید؟؟برو لطفأ شناسنامه هارو بیار وقت ندارم…
آخه…!!پسرم ٣١ سال پیش رفته جبهه..هنوز برنگشته..!!
شاید فردا برگرده!!! بشیم ٢ نفر!!!! میشه فردا بیای…
تو رو خدا!!!
مامور سرشماری سرش رو انداخت پایین و رفت…
مغازه دار میگفت:
الان ٢٩ سال هر وقت از خونه میره بیرون،کلید خونشرو میده به من و میگه…اگه پسرم امد کلید رو بده بهش بره تو…چایی هم سر سماور حاضره..آخه خستست باید استراحت کنه…. شهدا شرمنده ایم
به یاد ١٧۵ شهید غواص

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

دو بخش دارد : با … با … که می شود بابا
همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا

همین که زل زده بر چشم های غمگینم
نشسته در دل خاک آن جسم پاک بابا

همین که نیست که غمخوارم شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما

همین که نیست کشتی بگیرد او با من
تا در آغوش بگیرمش مثل یک رویا

همین که نیست که با هم برویم
به مسجد ، هیئت ، خرید و یا هرجا

همین که نیست که ما را مسافرت ببرد
تهران ، قم ، مشهد امام رضا

همین که نیست بگوید : خسته نباشی دخترم!
همین که نیست کندآغوش اش را برویم باز

چرا ز قاب تکانی نمی خوری ای مرد؟!
چرا سراغ نمی گیری از من تنها.. بابا

نگاه کن همه نمره های من عالیست
نگاه کن تو به این برگه حضرت والا!

به گریه سر روی زانو می نهم و خوابم می برد
قاب عکس زمین می خورد مثل یک رؤیا

نشسته است پدر در کنارمن با شوق
بوسه می زد و می گفت دختر من بر پا

ببین کنار تو هستم بلند شو خوش خواب
آهای دخترم بگیر دستم را

کشید چفیه به چشمان ابری و باران…
گرفت خودکار از دست کوچک ام بابا!

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

کاش از ما نپرسند!

ای کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده ایم؟!

از این سوال سخت شرم دارم. از اینکه اینقدر رفاه زده ام.

از صدای خواب آلوده ام شرم دارم.

اصلاً مگر صدای خواب آلود من به گوش کسی خواهد رسید.

و می دانم که اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام نورانی

امیرالمومنین علیه السلام را خواهم شنید؛ آنجا که به مردم دنیا طلب کوفه فرمودند:

سوگند! اگر ما هم مثل شما (راحت طلب) بودیم،عمود دین برپا نمی شد.درخت

اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمی شد. به خدا قسم از این به بعد

خون خواهید خورد و… ( نهج البلاغه / خطبه ۵۶)

می دانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:

اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم،امروز نهال انقلاب به

این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد. شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ

آن در آسمان هاست.

اما احساس می کنم باید باز خوانی دوباره ای از فرهنگ جهاد و شهادت داشته

باشیم تا خود را به راه و رسم مسافران ملکوت نزدیکتر نماییم…

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

سرکلاس بودیم استاد ازدانشجویان پرسید:این روزها شهدای زیادی رو پیدامیکنن ومیارن ایران…
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟کیامخالف؟؟؟؟
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!
بعضی ها میگفتن:کارناپسندیه….نبایدبیارن…
بعضی ها میگفتن:ولمون نمیکنن …گیردادن به چهارتا استخوووون..ملت دیوونن!!”
بعضی ها میگفتن:آدم یادبدبختیاش میفته!!!
تااینکه استاد درس روشروع کرد ولی خبری ازبرگه های امتحان جلسه ی قبل نبود…همه ی ما سراغ برگه هایمان رو گرفتیم …..ولی استاد جواب نمیداد…
یکی ازدانشجویان باعصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟شما مسئول برگه های مابودی؟؟؟
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شماهستم…
استاد گفت:من برگه هاتون رو گم کردم؟؟؟ونمیدونم کجاگذاشتم؟؟؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن؟ ؟؟
استادگفت:چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتیم:چون واسشون زحمت کشیدیم…درس خوندیم…هزینه دادیم…زمان صرف کردیم…
هرچی که دانشجویان میگفتن …استاد روی تخته مینوشت…
استادگفت:برگه های شمارو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی ازدانشجویان رفت و بعدازچنددقیقه بابرگه های ما برگشت …
استاد برگه ها رو گرفت وتیکه تیکه کرد…صدای دانشجویان بلندشد…
استادگفت:الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!!!!چون تیکه تیکه شدن!!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه هارو میچسبونیم…
برگه ها رو به دانشجویان داد…وگفت:شما ازیک برگه آچارنتونستید بگذرید
…وچقدرتلاش کردید تا پیداشدن…
پس چطورتوقع دارید مادری که بچه اش رو بادستای خودش بزرگ کرد …وفرستاد جنگ…
الان منتظره همین چهارتااستخونش نباشه…
بچه اش ومیخواد حتی اگه خاکسترشده باشه…
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!!!!!!
وهمه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن…!!!!
تنها کسی که موافق بود ….
دختـــــــرشهیـــــــدی بودکه سالها منتظر باباشه!!!!
عجب روزهاییست

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

رهبرم! خط شکنان خمینی به یاریت آمده اند…

غواصان نگران شدند و آمدند…

بسیار جای دلسوزی دارد اما بیش از اینکه دل ما بر مظلومیت آنان بسوزد دل آنها نگران ماست.
شهدا رفت و آمدشان هم ،بی حساب و کتاب نیست؛
هم رفتنشان پیام دارد و هم آمدنشان.

شهدا هیچ گاه حزبی و جناحی نبودند اما تک تک وصیت نامه هایشان را که ورق بزنیم خواهیم دید که بر پیروی محض از دستورات ولی فقیه تاکید داشته اند
و امروز آمده اند تا دوباره پشتیبان ولایت فقیه باشند.
آمده اند تا سندی باشند بر سخنان ولی فقیه زمان.

آمده اند تا به ما بگویند: اگر امروز حضرت سید علی می فرماید اجازه بازرسی از مراکز نظامی و دانشمندان ایرانی را نمی دهم ؛ نگران تکرار سرنوشتی است که جاسوسی های آمریکا بر سر غواصان شهید آورد.

آمده اند تا به ما بگویند: آهای مردمی که وقتی شنیدید حدود سی سال پیش 175 غواص با دستان بسته توسط بعثی ها زنده در خاک شده اند دلتان آتش گرفت و بر مظلومیت آنها اشک ریختید، مراقب باشید بلایی که بعثی ها با اطلاعات جاسوسی آمریکا بر سر غواصان آوردند دوباره تکرار نشود!

آمده اند تا به ما بگویند: اگر دیروز آمریکا با هواپیماهای جاسوسی اش عملیات کربلای 4 را لو داد و غواصان را دست بسته در چنگال بعثی ها انداخت ، امروز نگذارید بازرسی ها و نظارت های جاسوسان آمریکا، جان فرزندان برجسته این سرزمین را به خطر اندازد و آنان را در تیررس حملات تروریستی اسرائیل قرار دهد.

آمده اند تا به ما بگویند: گمان نکنید با بازرسی های مشروط و مدیریت شده می توانید جلوی جاسوسی دشمن را بگیرید. هوشیار باشید و بدانید دشمن، خیلی خوب بلد است مدیریت شده هم جاسوسی کند. به خون غلطیدن شهدای هسته ای گواه این مدعاست.

175 غواصی که مظلومانه با دستان بسته زنده در خاک شدند؛ امروز آمده اند تا جلوی بسته شدن دستان نخبگان هسته ای و دفاعی کشور را بگیرند. آنان مستقیم پای حرف های شهدای هسته ای نشسته اند و از خون دل خوردن هایشان خبر دارند.

آمده اند تا به ما بگویند:
آمریکا دیروز ما را تحریم کرد و امروز شما را.
دیروز از عملیات های ما جاسوسی می کرد و امروز از پیشرفت های هسته ای و دفاعی شما جاسوسی می کند.

دیروز صدام را تجهیز کرد و به جان ما انداخت و امروز داعش و تفاله های بعثی را پرورش داده و برای امنیت شما خط و نشان می کشد و جاسوسانش را در قالب بازرسان آژانس به ایران می فرستد.

 175 غواص با دستان بسته ، زنده زیر خاک رفتند اما زیر بار حرف زور نرفتند.

رهبرم، شهدا به یاریت آمدند….

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

سلام بر_١٧۵شهیدغواص

حتم دارم …
دل آن سرباز بعثی که پشت لودر نشسته بود تا خاک رویتان بریزد، با شنیدن این یا حسین ها لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتم دارم …
وقتی چشم آن سرباز عراقی به چشم آن نوجوان افتاد که گوشه گودال سرش را بسوی آسمان گرفته بود و یا زهرا میگفت، دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتم دارم …
وقتی آن گودال بزرگ پر شد و صدای فریادهایتان خاموش شد، دل آن فرمانده لعنتی لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتی سیگارهای مکرر هم نتوانست تصویر چهره های معصوم شما در آن لحظه های پایانی را از خاطره اش محو کند.
حتم دارم …
اگر‌ آن فرمانده زنده باشد، هنوز هم چهره های شما را خوب بخاطر دارد، با جزئیات …
حتم دارم …
هنوز هم از شما میترسد؛ حتی با همان دست های بسته.
حتم دارم …
هنوز صلابت نگاه شما کابوس روز و شبش باشد …
. .
شادی روح شهیدان صلوات

??????

تقدیم به پروانگان آبی عرش
—–غواصان عزیز
عطر گلها را ز صحرا برده اند
یا ز ما شوق تمنا برده اند
با پرستوهای آبی پوش خاک
آسمان را سمت دریا برده اند
یکصد و هفتاد و پنج آئینه را
با حریر نور بالا برده اند
تا ز دشت عشق آوردند گل
داغ مجنون را ز لیلا برده اند
عرشیان دل داده تر از خاکیان
گوهر ما را به یغما برده اند
از عطشگاه زمین کربلا
جام نوشان بلا را برده اند
در حریم عاشقان کهنه کار
عشق را بهر تماشا برده اند
باز دریایی ترین غواص را
ماورای شهر گلها برده اند
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

از زبان پدر غواصان شهید

آمدی سوی وطن،خسته نباشی پسرم
آبرو دادی به من،ای گل بی بال و پرم

حسرت دیدن تو موی مرا کرده سفید
ز فراق تو خم افتاده میان کمرم

مرد دریا دل من،موج حریف تو نبود
ز چه رو غرق شدی،دور شدی از نظرم؟!

سالها بود و نبودت همه روز و همه شب
لحظه لحظه به خداوند قسم زد شررم

آمدی باز کنارم که نگاهت بکنم
پیش چشمان منی، بر سر تو نوحه گرم

ز چه پنهان شده دستان تو پشت کمرت؟!
با پدر دست بده،شعله نکش بر جگرم

صورتت خاکی شده مرغک پر بسته ی من
آنچنانی که زمین خورده علمدار حرم

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

نصف تاریخ عاشقى ، “آب” است
قصه هایى عمیق و پُر احساس

قصه هایى پُر از فداکارى
قصه هایى عجییب ، اما خاص

قصه ى آبِ چشمه زمزم
زیر پاکوبه هاى اسماعیل

قصه نیل و حضرت موسى
قصه ى آن گذشتنِ حساس

قصه ى حفظِ حضرت یونس
توى بطن نهنگ ، در دریا

یا که نفرین نوحِ پیغمبر
بر سر مردم نمک نشناس

قصه ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روى وارث آن

کربلا بود و یک حرم ، تشنه
کربلا بود و حضرت عباس

بین افسانه هاى آب و جنون
قصه ى تازه اى اضافه شده

قصه ى بیست و هفت ساله اى از
صد و هفتاد و پنج تا غواص
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

نِنه ش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه

نِنه ش میگفت: همه ش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم

نِنه ش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه

زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون

نِنه ش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو گفتم :بِچِه ای…لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد

رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده ش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده

نِنه ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

نِنه ش میگفت : چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد

عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد

یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننه ش بندا رو وا میکرد باباش گفت:
مو گفتم ای پسر غِواص میشه
  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰































  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شهدا غواص3

                                                                 تقدیم به مادران شهدای غواص

                                                           بازهم شکر خدا داغ شما شیرین است

داغ سخت است ولی اوج مصیبت این است:

فرض کن فرض! فقط فرض کن این مسئله را
پیش نعش پسرت گوش کنی هلهله را

فرض کن خشک شود روی لبت لبخندت
ارباً اربا بشود پیش خودت فرزندت

بگذارید بگویم که چه در سر دارم
اصلاً امروز تب روضه ی اکبر دارم …
دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص
 جای ماهی کجاست؟ در دریا
پس چرا زیر خاک‌ها بودند؟
ماهی و خاک! قصه تلخی است
کاش در آب‌ها رها بودند
دست بسته به شهر آوردند
صد و هفتاد و پنج ماهی را
ماهی و دست بسته زیر خاک!
من نمی فهمم این سیاهی را
—————–
با شما هستند فرزندان این بوم کهن
با شما هستند، آری با شما!
با شما مردم، بسیجی، کارگر
با شما مسئولِ از ایشان بی خبر
دسته های بسته شان پیغام بود
آه تکرار همان فریاد بود
یادم آوردند ایشان باز یاد
روزگار شیعه پر تکرارباد
قصۀ تلخی است، ماهی ها و خاک؟!
ماهیان تشنه لب، کشتن به خاک
نینوا هم از عطش بی تاب بود
غرق آب امّا، گمانم خواب بود
حضرت ارباب عزت آفرید
تشنگی، تحریم، موجی شد پدید
عشق چون تنهایی ارباب دید
دست و پا بسته، تلظی را خرید.
غر صحرایی
———–
سکوت وارم و دانی که حرف ‌ها دارم
بسا حکایت ناگفته با شما دارم
پر از شکایتم از کربلای چار به بعد
و از شکفتن گل ‌های بی قرار به بعد
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقه امواج سرد اروندم
هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم
که از رها شدن دست همرهان خجلم
در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم
اگرچه دور گمانم نبود دیر شوید
قرار بود شهیدانه دستگیر شوید
جهان همیشه همین است موج از پی موج
گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج ….

  • شهید گمنام
  • ۱
  • ۰

شهدا غواص2

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص
نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است، قصه‌هایی عمیق و پر احساس
قصه‌هایی پر از فداکاری، قصه‌هایی عجیب، اما خاص
قصۀ آبِ چشمۀ زمزم، زیرِ پاکوبه‌های اسماعیل
قصۀ نیل و حضرت موسی، قصۀ آن گذشتنِ حسّاس
قصۀ حفظِ حضرت یونس، توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر، بر سرِ مردمِ نمک نشناس
قصۀ ظهر روز عاشورا، بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه، کربلا بود و حضرتِ عباس
بین افسانه‌های آب و جنون، قصۀ تازه‌ای اضافه شده
قصۀ بیست و هفت ساله‌ای از صد و هفتاد و پنج تا غواص

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص

از زبان مادر غوّاص شهید:
نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود
این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّاصی نبود
داغ من را مادر عباس میفهمد فقط
دست و پا بسته قرار و رسم غوّاصی نبود
—————–
اصحاب کهف پس از سیصد سال وقتی بازگشتند،
دریافتند که دیگر از جنس مردمان شهر نیستند…
اما….
این جوانمردان فقط سی سال از شهرو دیارشان دور بودند!!!
اکنون که بازمی گردند، آیا این شهر همان شهر است؟؟!!
آیا تفکراتشان، ارزشهایشان و سادگی شان با ما تناسبی دارد؟؟!!
ما با خودمان چه کردیم؟؟؟!!!!
—————–
شهدا خوش آمدید
عطر نفس های ملکوتی شما نه تنها تهران، بلکه سراسر ایران را معطر نمود و به احترام مظلومیتی که داشته اید و شرافتی که به مسلمانان جهان داده اید باران سیل آسای اشک از دیدگان جاری شد.
روزی که می رفتید پدران و مادرانتان شما را از زیر قرآن عبور داده اند، پشت سرتان آب پاشیده اند و بر سر سجاده های عشق دعایتان کرده اند…
اما آیا امروز پدران و مادرانتان زنده هستند تا پس از دهه ها انتظار، بازگشتنتان را نظاره گر باشند؟
خوش به حال پدران و مادرانی که با بازگشت شهدایشان آرزو به گور نمی شوند…
و خدا رحمت کند آن پدران و مادرانی که با حسرت بازگشت و دیدار فرزندانشان سر به تیره تراب گذاشته اند…
آفرین باد بر مردم قدرشناسی که چه در تهران و چه در پای رسانه ملی جانانه و با پای دل و جان به استقبالتان آمده بودند و شما را تا معراج شهدا بدرقه کردند.
شما مایه عزت مسلمین جهان هستید و هیچ تحریمی نتوانست مانع از رسیدن نور پرفروغتان به جهان اسلام شود چرا که “من کان لله کان الله له”
شما مایه عزت و آبروی ما هستید شماهایی که اگر چه دشمن تحریم و تهدیدتان نمود اما با بذل جان خویش بر نقشه های پلیدشان پا زدید و خود را تسلیم خواسته های نامشروعشان نکردید. 
شما امام مهربانی های امت اسلامیمان، مهدی موعود منتظر عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حقش امام خمینی رحمت الله علیه را تنها نگذاشتید و مطمئن باشید ما به پیروی از راهی که شما نشانمان داده اید هیچگاه رهبر عزیزتر از جانمان حضرت سید علی حسینی خامنه ای مدظله العالی را تنها نخواهیم گذاشت.
—————–

ساده و سبک مانند باران باریدند. آنقدر ستاره از آسمان ریخت که دشت پر از نور شد. اینک جاده بصره پر از خاطره های بشکوه آدمهایی است که سهمشان از زندگی، اخلاص بود  و همه چیزی را که داشتند مانند گلوله بر سر دشمن ریختند.
خورشید در دستهایشان بود و کوه پشت سرشان. کوهها لرزیدند، اما آنها نه.
حالا در آفتاب بی غروب خورشیدشان که شعاعهای الله اکبر را مانندتندری به جان بدخواهان می کوبد، بر سفره نور نشسته ایم و آرزویمان تنها یک چیز است: ما را هم بر سفره عاشقی شان سهیم کنند.
در فیروزه نگاهشان هنوز آواز سبز زندگی جاری است.
دستهایشان بسته بود اما دلهایشان تا آخرین قطره خون نام بلند ایثار را فریاد زد.
مانند فرهاد بر بیستون نام عشق را حک کردند و حالا ما مانده ایم و کتیبه ای که کلمه کلمه عشق را در خود دارد.
شفیعان روز قیامت، در سودای خود و خدا، جان را عطیه مهر قرار دادند و بر جانمازی که از عاشورای کربلای چهار تا به حال برپاست چنان به نماز قامت بسته اند که قنوتشان بر تن شهری لرزه انداخته است… الهی و ربی…

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص

و راز دستهای بسته آخر فاش شد آری!
به گوش موجها خواندند غواصان شب حمله:
کجا دانندحال ما سبکباران ساحلها
شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین با دستِ بسته، سر برآوردنداز گِلها
پ.ن: از چند هفته قبل یک عدد و یک داستان کوتاه نقل شبکه های اجتماعی شد و هر کسی از ظن خودش یار آنها. این 175 غواص و خط شکن انگار با همه چندین هزار شهیدی که روی دست برگشتند فرق داشتند. برای ما که از جنگ جز روایتهایی متعدد و متناقض و محدود، چیز دیگری نیست، شنیدن جزئیاتی از شهادت دسته جمعی این جوانان آن هم در نهایت شقاوت دشمنان دردناک است.

—————–

زل زده ام به آسمان.. آسمانی که نظاره گر زمین سرد ِ آنشب بود.. زمین لال است و آسمان مبهوت..دلم گرفته است..

چرا نمی بارد این آسمان؟ ببار آسمان! ببار تا این همه اشک عریان نشود..تا این همه درد… این همه درد..اشک امانم نمی دهد..هجوم ِ این همه تصویر ِ دردناک بر ذهنم امانم را بریده است..دستهایش..چشمهایش…

دستهایی که به قنوت به سوی آسمان بلند می شد و لبهایی که آرام “ربنا قنا من عذاب النار” می خواند …آن دستها را بستند.. بند زدند بر وجود ِ پاکی که جز ِ عشق، هیچ چیز نمی توانست آن را اینگونه در آرامش به مسلخ بکشاند..

چشمهایش را بستند..با تلی از خاک…گمان کردند نمی بیند ..چشمهایی که آسمانی اند..ای غافلان!

زانو زدند…نه در برابر ِ وجود ِ سنگدل ِعفلقی‌ها…بلکه در برابر ِ خدایی که نظاره گر بود و منتظر..در برابر ِ عظمت وجودی که آنها را عاشقانه به خود می خواند و چه هدفی، والاتر از عشق…

زمین …ای زمین سرد ..,١٧۵ مرد ِ آسمانی را چگونه سالها در خود جای دادی و ساکت ماندی…مگر می توان آسمان را با خاک پیوند زد و نلرزید… مگر عشق را می توان در تلی از خاک دفن کردن..مگر می توان؟

حال امانت ِ خود را اینگونه پس می دهی و رها می شوی از دردی که سالها در خود داشتی..

چیزی قلبم را فشار می دهد…یاد مادری می افتم که هر روز، عکس ِ پسر ِ رزمنده اش را بر سینه می فشرد و زیر لب می گفت: عزیزکم..می دانم که میایی.. تو قول داده ای …مادری که “انتظار” را زندگی کرد و رفت..

مادر ! کجایی یوسفت آمده است..عروسی ِ خوبان است..

در آغوش ِ مادر نیست آن جسم ِ بی جانِ عاشقش…اما بر روی دستان ِ کسانی است که عشق را می فهمند..نور را می فهمند..

مادر نگاه کن! دستهای جوانت را بستند و او بال گشود….. چشمهایش را با خاک پوشاندند و او آسمان شد…او را در تاریکی ِ شب دفن کردند و او نور شد…او عشق شد.. چه خیال ِ خامی داشتند این سنگدلان ِ کور که گمان می کردند دستهایشان را بسته اند تا فراموش شوند!

مادر شهر پر از بوی ِ خوش یوسف است….آب بزن راه را…نگارت می رسد..

دلنوشته های احساسی و تصاویر بسیار زیبا از شهدای غواص

وقتی می‌رفتی غروب بود. غروب را دوست داشتی ، یادت هست. 
غروبها کنار رودمی‌نشستیم و تو تن به آب می‌سپردی. عاشق آب بودی، یادت هست.
در سکوت به صدای آب گوش می‌دادیم و تو زمزمه می‌کردی:
آب آرام
مه در خواب
تابیده بر آب
جاودانه مهتاب…..
دنیا با همه بزرگی در نگاهت جاری بود وقتی به آب نگاه می‌کردی.
آخرش آب تو را برد، اما دور نرفتی. همین جایی، در کنارم.
هر وقت به آب رودخانه نگاه می‌کنم، تو را می‌بینم.
هر وقت دست در آب می‌شویم، صدایت را می‌شنوم.
آب تو را برد پیش خدا
خدا همین جاست، کنار ما.

—————–

من معنای عشق را در شما یافتم …
 بزرگمردان و با غیرتهایی که تکرار نشدنی هستید …
تلخیها و بی رحمیهای این جهان را پایانی نیست…
با هر عقیده و مسلک، موظف به ادای  احترام به این عزیزانیم ، که جانشان را برای ما دادند …
  موجهای زنده اروند ….  مردان شجاع وطن، ایران آریایی، یادتان گرامی و  راهتان استوار

—————–

کلاس درس، جای کم و دست بسته
مدرسه که می رفتیم کلاسمان خیلی شلوغ بود. هر کلاس حدود 33 پسر بچه در نهایت ٣۵ کیلوگرمی با قدهایی کمتر از 110 سانتیمتر. کلا حجمی نداشتیم ولی روی نیمکتها که مجبور بودیم سه نفری بنشینیم جا نبود نفس بکشیم.

مدام دعوایمان می شد البته زود دوست می شدیم.
ما فقط 30 نفر بودیم ولی کلاس پر بود. زمانهایی می شد که معلم کلاسی نمی آمد و 30 نفر دیگر به کلاس ما می آمدند. دیگر می شد قیامت. روی زمین، در راهرو ها، در میان نیمکتها حتی زیر تخته سیاه هم تعدادی پسر بچه می نشستند. نفس به زور می کشیدیم. در حالی که تنها 60 و اندی می شدیم که دور هم جمع شده بودیم که سواد یاد بگیریم.
تصور این که 175 نفر با هم آن هم در شرایطی که می دانی خواهی مرد گیر افتاده باشندخیلی برایم سخت است. حتما دوست نداشتم در آن شرایط باشم. چه کسی دوست دارد؟
 مثل من و تو بودند شاید با این فرق که داشتند می مردند. چه ضجه هایی که زیر خاک نزدند.
خاک…
خاک در دهان، خاک در چشم، خاک در گوش، خاک در بینی…
وای خدای من !
دستان بسته…
نه نمی توانم!
نمی خواهم!
چه گذشت بر آنها؟
خدای من!
لعنت به جنگ! لعنت به آدم کشی! لعنت به افراطیگری! لعنت به فرقه گرایی! لعنت به جهل!
دوست ندارم این دنیا را.

  • شهید گمنام