سال پیش مثل همچین روزی بود یعنی هجدهم اسفند... ساعت دو بعد از ظهر بود که سید جلال اومده بود خونه ما،،،
اون روز خونواده ناهار خورده بودند جز من.دیگه داشتیم میخوابیدیم که داداش اومد.
گفت ناهار هست؟؟؟
مادر ما هم گفت اره محسن ناهار نخرده فک کنم ته قسمت بیه ((((آره محسن ناهارش و نخورد فک کنم قسمت تو بود)))
مام نشستیم پیش داداش
آخه زن داداش خونه نبود اون روز (ایام خونه تکونی، بود خونه مادرش برای کمک)
عجله داشت گفتیم چه خبر گفت میخوام برم اون طرف،،، گفتیم کجا گفت اون طرف دیگه،،،فک کردیم میره سامرا، گفتم داداش عراق سرش و با خنده تکون داد به نشانه تایید.
امکان نداشت ماموریت بره و به کسی چیزی بگه
خلاصه ناهارشو خورد (سهمیه من بود البته_یه روزی حقم و ازش میگیرم بالاخره)
رو بوسی کردیم و اومد پیشیونی بابا رو که خواب بود بوسید و رفت...
خیلی فرق داشت.
ما هم پشت سرش تا دم در رفتیم و این عکس و گرفتیم یواشکی به مادر گفتیم شاید داداش شهید شد، خدارو چی دیدی میخوام آخرین عکس و خودم ازش داشته باشم.(یه اخم هم تحویل ما داد)
آره امروز بود که داداش رفت که رفت
تا اینکه سی و هفت هشت روز بعد شهادتش فقط لباس های داداش برامون آوردن،،،، هنوزم منتظریم
،
،
💢رهسپاریم با ولایت تا شهادت.....
دیروز 93/12/18
یک سال گذشت
امروز 94/12/18