پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

شدند.


*****************


 وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین."


 بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.


توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد.


 شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.


عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.


 *****************


گفتم :


"دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...".


گفت


"ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من."


 *****************


هر هفته می آمد، یا حداکثر ده روز یک بار.


 از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید.


 دیگر عادت کرده بودیم.


یک هفته که می گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد.


*****************


 برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو.


یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟"


 گفت:


"وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."


با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.


*****************


 از فرمان دهی دستور دادند "پل را بزنید."


 همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت "پل زیر دید مستقیم است."


         


صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند


می خندیدند و برمی گشتند.


 *****************


ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست.


سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید.


دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.


یکی می پرسید


 "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"


*****************


 دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند.


می گفتند دستور از بنی صدر لازم است.


تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده.


 فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان."


*****************


 با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع.


 یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد.


" گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده."


 به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."


*****************


داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد.


مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود.


 سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.


 دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.


*****************


بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام.


وصیت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده.


یک چیزهایی که شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد.


رفتم وماندگار شدم ؛


 به خاطر همان وصیت نامه.


*****************


آخرین دست نوشته شهید چمران دقایقی قبل از شهادت ، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه


  ای حیات ! با تو وداع می کنم ، با همة مظاهر و جبروتت .


 ای پاهای من ! می دانم که فداکارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید ؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت ها کرده اید . از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا کنید.


 ای دست های من ! قوی و دقیق باشید .


 ای چشمان من ! تیزبین باشید .


 ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن.


 به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همة شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظة بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد


 

برگرفته از کتاب « چمران » جلد 1 از  مجموعه کتب یادگاران

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

زندگینامه شهید چمران


تولد : 18 اسفند 1311 قم


تحصیلات : دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما


مسؤولیت : وزیر دفاع


شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاویه


مزار : تهران ، بهشت زهرا


 آن بزرگوار در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنیا آمد


دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبیرستان البرز ، به دانشکدة فنی راه یافت .


در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشکده فنی دانشگاه تهران در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد


 در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد


پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان دردانشگاه برکلی کالیفرنیا ، با ممتازترین درجة علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسماگردید


در سال 1342 پس از قیام خونین 15 خرداد ، در اقدامی جسورانه و در حالی که می توانست به عنوان یکی از بزرگترین دانشمندان جهان دارای یک زندگی کاملاً مرفه در آمریکا باشد ؛ اما به جهت احساس تکلیف در مقابل دین خود ، رهسپار مصر شد .


در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را آموخت و به عنوان بهترین شاگرد این دوره انتخاب شد .


در سال 1350 جهت ایجاد پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم رزمندگان ایرانی و مبارزه بر علیه صهیونیزم اشغالگر به کشور لبنان عزیمت کرد


درآن جا به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان ، سازمان اَمل را پی ریزی کرد و به عنوان یک چریک تمام عیار در مقابل اسراییل خون خوار به مبارزه پرداخت


 در سال 1356 با زنی به نام « غاده جابر » که دختر یکی از تاجران ثروتمند لبنانی بود ، ازدواج کرد .


 در سال 1357 با پیروزی ا نقلاب اسلامی به ایران بازگشت و در مدت کوتاهی توانست با توکل برخدا و ایمان و اعتقادی راسخ ، و به کار بستن تمام اندوختة علمی و تجربی خود ، مسئولیتهای بزرگی را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثری را در جهت تثبیت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به انجام رساند


از برجسته ترین مسئولیت ها و خدمات وی ، می توان به موارد زیر اشاره کرد


 وزیر دفاع ، نمایندة مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی ، نمایندة امام در شورای عالی دفاع ، فرمانده جنگهای نامنظم ، پاکسازی منطقة کردستان و آزادی شهر پاوه از لوث وجود دشمنان


 سرانجام در تاریخ 31 خرداد 1360 در حالی که از پرواز عارفانة خود کاملاً آگاه بود ، به سوی قربانگاه عشق حرکت کرد و در منطقة دهلاویه حوالی شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره های ؛ دشمن شهد شیرین شهادت را نوشید...


 


 


 *****************


ریاضیش خیلی خوب بود.


 شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد


 به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.


 


*****************


 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.


خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.


         


دکتر مجتهدی چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر مجتهدی گفت: "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی."


*****************


 سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.


 سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد.


 شد هجده،


بالاترین نمره.


 *****************


یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.


ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند.


همه از کمونیست ها       می ترسیدند.


*****************


 آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش.


 ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید.


با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد.


 با همان پیش بند.


 *****************


وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه.


 نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید."


برگشت و همه را جمع کرد. گفت:


 "آماده شوید همین روزها راه می افتیم".


 پرسیدیم "امام؟" گفت


"دعامان کردند."


 *****************


حدود یک ماه برنامه اش این بود؛


 صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی،  شب ها شکار تانک.


بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.


*****************


 تلفنی به م گفتند:


 "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم."


 رفتم و دیدم. ردشان کردم.


 چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین."


         


می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیشترشان همان وقت ها شهید

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

ه طرف چم هندی حرکت می کردند، ایستاده بود کنار جاده و نگاه می کرد و هر چند لحظه ، قطره ی اشکی در محاسن پرپشت مردانه ی او محو می شد.


*************


مردان بزرگ


عالمان بزرگ هم حساب ویژه ای برای مصطفی باز کرده و احترام خاصی برای او قایل بودند.


 در اوایل سال 61، پس از دیدار علمای قم مانند آیت ا... بهاء الدینی و آیت ا... بهجت به دیدار آیت ا... مصباح یزدی رفتیم.


آیت ا... مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی وحضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند.


 وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند .


 با دیدن آن صحنه، ضمن اینکه ما به عظمت روحی و افتادگی آیت الله مصباح یزدی پی بردیم، فهمیدیم، در وجود مصطفی چیزی است که مردان بزرگ آن را بهتر درک می کنند.


 


*************


خبر شهادت


عراقی ها نباید می فهمیدند که مصطفی شهید شده است. می گفتند، اگر اسیر شده باشد، برای او بد می شود، اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت دهد.


برای مصطفی هیچ کس اطلاعیه نداد. خبر شهادت او را از صدا و سیما که نگفتند هیچ، مراسمی هم برای او گرفته نشد.


اگر کسی هم برای مصطفی گریه کرد، در تنهایی بود.


در سکوت و خلوت بود.


*************


او روزی خواهد آمد ...


ده سال بعد برای یافتن او به پیرانشهر و از آنجا به ارتفاعات 1924 در منطقه ی حاج عمران عراق رفتیم.


 این اولین گام بود تا بیش از چهارصد شهید از آن منطقه و اطراف آن به ایران اسلامی بازگردند، اما از مصطفی خبری نشد که نشد.


یک شب در عالم رویا او را در آغوش گرفتم، سرحال و رزمنده، مثل روزهای دارخوین. با هیجان از او پرسیدم:


-تو رجعت کرده ای؟ تو رجعت کرده ای؟


مصطفی همانطور می خندید :


-آری من رجعت کرده ام!


و ما در انتظار رویت او در وعده ی رجعتیم.


 و او روزی خواهد آمد


*************


مسئولیت


دو روز قبل از شهادتش یعنی  13/5/62 گفت :


کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنوانی پیدا کرده‌اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر


 


*************


بندگی خدا


تنها راه سعادت و رسیدن به کمال بندگی خداست.


و بندگی او، در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی اش .


همه ی دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه شده:


-فرمانبرداری از خدا و نافرمانی شیطان برای انسان شدن.


این برنامه ی اسلام است. با غیر اسلام کاری ندارم.


«فرازی از وصیت نامه» 


برگرفته از کتاب « بوی باران» نوشته ی سید علی بنی لوحی

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

شب یلدا مبارک

شب یلدا و کریسمس به همه مردم جهان 

تبریک و شاد باش گفته میشود

🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

بار به مردم گفت که عملیات فرمانده ی کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادن، موفق بوده است.


 مردم خوشحال بودند از این پیروزی.


ما گریه می کردیم .


شصت نفر از یاران ما مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ.


 همه شهید. همه چاک چاک.


*************


جبهه ی عجیب و غریب


خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما در شکستن محاصره ی آبادان را ببینند.


 صدام گفته بود اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند. اما حالا ما سربلند بودیم. درخواست خبرنگاران مصاحبه با فرمانده ی منطقه بود. قبول کردیم و راه افتادیم.


عراقی ها هنوز مقاومت می کردند و صدای بلند و پیوسته ی انفجارها و رگبار مسلسل ها حکایت از جنگی سخت داشت. مصطفی میان بچه ها در حال آرپیجی زدن بود. از پشت خاکریزی که موضع قبلی دشمن بود او را به خبرنگاران نشان دادم. بنده ی خدایی هم ترجمه می کرد.


-         همون که لباس سبز پوشیده، فرمانده عملیاته! با اون مصاحبه کنید. بریم جلو، کنار تانکی که داره می سوزه؟


خارجی ها با تعجب نگاه می کردند. مترجم گفت:


-خبرنگار انگلیسی میگه مردم شما غیر عادی اند. فرماندهان و رزمندگان شما هم غیر عادی اند. همه چیز اینجا عجیب و غریبه!


 


*************


قوت قلب


صبح تا شب در منطقه رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر.


 در تنگه ی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بجه ها صفا کردند:


-خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست.


***


دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمدو رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند.


مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می گرد :


-خدایا، گفتن که تو هر کاری که بخواهی می تونی بکنی...


بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند، در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بی سیم قوت قلب بود:


-السلام علیک یا ابا عبدا... (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا... و برکاته.


*************


سوال شرعی


در حساس ترین مرحله ی عملیات بیت المقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد در عمق جبهه ی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکه ی برق منطقه ی عمومی بصره را نشان داد و گفت:


-اگه هدف عملیات، خرمشهر نبود، می تونستیم بصره رو تصرف کنیم.


همان وقت یک بسیجی آمده بود و می پرسید که با لباس خون آلود می شود نماز خواند یا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب تر و نرم تر از حد معمول، به او گفتم:


-این بنده ی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامه ی تو شده ، گفت :


-وقتی او سوال شرعی می پرسه، مخصوصا از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من می خوام.


*************


اخلاص


بعد از نماز صبح راهی خط دفاعی زید در شمال شلمچه شدیم.


هوا گرگ و میش بود و بیشتر بچه ها که شبِ گرم و پُر پشه یی را گذرانده بودند در پناه نسیم خنک صبح، خواب بودند و فرصت خوبی بود برای کنترل نقاط ضعف خط دفاعی خودی و دشمن.


کارمان که تمام شد مصطفی یک گونی برداشت و شروع به جمع کردن آشغال های پشت خاکریز کرد. به قرارگاه که برمی گشتیم عقب وانت پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت.


*************


تک تیر انداز


پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایده ای نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیر اندازی را ادامه دهد.


-برادر عزیز، تو از فرماندهان رده ی اول جنگ هستی. نمی شه تک تیرانداز باشی. همه تو رو می شناسند.


مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. می خواست بار دیگر برود وسط بسیجی ها، برود انسان سازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمی فهمید. می گفت:


-اگه بگید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم می رم غرب. می رم کردستان.


*************


یک بسیجی ساده


حالا برای خودش شده بود یک بسیجی ساده و تک تیرانداز.


 حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شرکت در عملیات محرم، آرزویی بود که به آن رسیده بود. شاید این یکی از عجیب و غریب ترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد.


در شهریور ماه، فرمانده ی سپاه سوم و هدایت پنج لشکر در عملیات رمضان و دو ماه بعد، تک تیر انداز در گران پیاده.


این چیزی بود که مصطفی از خدا می خواست اما شرایط برای او به گونه ای دیگر رقم خورد، زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات، تکه کاغذی به دست او رسید که در آن نوشته شده بود:


-آقای ردانی پور، شما شرعا مسئولید، اگر با گردان به عملیات بروید


وقتی گردانها در زیر باران ب

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

در سال ۱۳۳۷ ه ش  در یکی از خانه‌های قدیمی منطقه‌ی مستضعف‌نشین (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد.

تحصیل در هنرستان را به دلیل جو فاسد آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و به تحصیل علوم دینی پرداخت.

پس از پیروزی انقلاب وتشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیت‌های همه جانبه‌ی خود را آغاز کرد.


در جلسه‌ای که به اتفاق نماینده‌ی حضرت امام (ره) و امام جمعه‌ی اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ایشان از معظم‌له در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردند. حضرت امام (ره) به شهید‌ ردانی‌پور امر فرمودند:"شما  باید به کردستان بروید وکار کنید"


با شروع جنگ تحمیلی، به همراه عده‌ای از همرزمان خود از« کردستان» وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه‌ی ۲) که در نزدیکی آبادان «جبهه‌ی دارخوین» مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد.


خاطره‌ی جانفشانی او در کنار همرزمش، فرمانده‌ی دلاور جبهه‌های نبرد، شهید حسن باقری در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدنی است و لحظه لحظه‌ی ایثار و فداکاری او زبانزد خاص و عام است.


سردار رشید اسلام شهید ردانی‌پور همواره در عملیات‌ها حضوری فعال داشت. صحنه‌های فداکارانه نبرد «عین‌خوش» یاد‌آور دلاوری‌های این سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عملیات فتح‌المبین است، که در کنار شهید خرازی ـ فرمانده‌ی تیپ امام حسین (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدایت و فرماندهی می‌کردند.


 در همین عملیات برادر کوچکترش به درجه‌ی رفیع شهادت نایل آمد و خود او نیز بشدت مجروح و در اثر همین جراحت نیز یک دستش معلول شد. پس از آن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، که چند یگان رزمی سپاه را اداره می‌کرد، به طوری که شگفتی فرماندهان نظامی ـ اعم از ارتش و سپاهی ـ را از اینکه یک روحانی فرماندهی سه لشکر را عهده‌دار است و با لباس روحانی وارد جلسات نظامی می‌شود و به طرح و توجیه نقشه‌ها می‌پردازد را برمی‌انگیخت.


ایشان در کمتر از ۳ سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد، که این مهم، ناشی از همت، تلاش، پشتکار و اخلاص در عمل این شهید عزیز بود.


او که تا این مدت همسری اختیار نکرده بود، پیمان زندگی مشترک خود را با همسر یکی از شهدای بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد کرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت.


دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش این روحانی عارف و فرمانده‌ی شجاع در عملیات والفجر ۲ به نقطه‌ی اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد. و جسم پاکش در منطقه‌ی حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روح باعظمتش به معراج پرکشید؛ گرچه تا این تاریخ نیز ایشان در زمره‌ی شهدای مفقود‌الجسد است. این جمله از اولین وصیت ‌نامه‌اش برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند:"عمامه‌ی من کفن من است."


*************


آخوند واقعی


خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.


صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود.


پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.


یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :


- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!


مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :


-  اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.


*************


نفوذ معنوی


بحران کردستان ادامه داشت و اعزام نیروهای داوطلب، به طور معمول 30، 40 نفره بود.


 یکی از شب ها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضن صحبت فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:


-خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای آن منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.


فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامه ی جمع و جور. قبا و عبای ساده و تر و تمیز.


***


سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمنده های لر. همه مسلح، همه عاشق انقلاب


*************


آب


بچه ها یکی یکی شهید می شدند کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.


با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.


 صدای یاران بلند بود.


یا اباصالح المهدی ادرکنی


آب مانده بود دست مصطفی. همه شهید، همه چاک چاک.


علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلوان نژاد، همه تک تیرانداز، هر کدام برای خود یک گردان، یک لشکر.


ساعت 2 بعد از ظهر، اخ

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

سالها قبل از انقلاب با اتومبیل تصادف کرده بود و زنده ماندنش شبیه یک معجزه بود


 می گفتند در آن حال بیهوشی و بی خودی هی زیر لب می گفت :


«امام زمان مرا نگه داشته است ...»


 

چند سال پس از انقلاب مرتضی سیگارش را ترک کرد . دلیلی که برای این کار گفت این بود که امام زمان (عجل الله فرجه) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند.


در اینصورت چطوری می توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟


 اینگونه بود که هرگز لب به سیگار نزد .


************************************


حدیث نفس


امام را که پیدا کرد ، تمام نوشته هایش اعم از تراوشات فلسفی ، داستانهای کوتاه ، شعر و ... را درون چند گونی ریخت و آتش زد .


می گفت:


 « هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان . به فرموده حافظ ، تو خود حجاب خودی ، حافظ از میان برخیز . سعی کردم که ... خودم را از میان بردارم ، تا هر چه هست خدا باشد . البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست ، امّا اگر انسان خود را در خدا فانی کند ، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود ... »


 


************************************


خانم زهرا(سلام الله علیها) فرمود: با بچه من چه کار داری؟


من یه وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.


پلک که روی هم گذاشتم "بی بی فاطمه" (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟


 من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز" بی بی "فرمود: با بچه من چه کار داری؟


برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک "بی بی" شنیدم، از خواب پریدم.


وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم.


 سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند»


 دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.


راوی:یوسفعلی میرشکاک


************************************


داد زد:خدا لعنتت کند


احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و ... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی می‌شد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین می‌کنی؟!


همه سرها به سویش برگشت در ردیف‌های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستی‌ام (سعید رنجبر) پرسیدم: " آقا را می‌شناسی؟"


گفت: "سید مرتضی آوینی است."


راوی : رضا رهگذر


************************************


مثنوی آهنگران


از صادق آهنگران خواست تا برای مجموعه جدید « روایت فتح » اشعاری بخواند .


 روزی که برای بازدید و فیلمبرداری از شهر هویزه می رفتند ، آهنگران مثنوی هایی خواند و آنها را برای فیلم هایش انتخاب کرد . از جمله :


چرا بستند راه آسمان را ؟


چرا برداشتند این نردبان را؟


مرا اسب سپیدی بود روزی


شهادت را امیدی بود روزی


خدا اسب سپیدم را که دزدید؟


شهادت را ، امیدم را ، که دزدید؟


وقتی آهنگران این اشعار را با صدای سوزناک خود خواند ، سید در ماشین کنار او نشسته بود و می گریست .


بچه های گروه که سید را خوب می شناختند ، می دانستند که ناله ها و گریه های سید بخاطر جا ماندنش از قافله شهداست.


************************************


زندگی و نماز


به نماز سید که نگاه می‌کردم، ملائک را می‌دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.


رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.


گفتم: "نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است."


به چشمانم خیره شد.


گفت: مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.


گفت و رفت.


اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.


  


بار دیگر خواندم،  اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.


منبع: کتاب همسفر خورشید


راوی: اکبر بخشی


************************************


در حضور غربت یاران


سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب» ‌های او در نیمه‌ شب آشنا بودند.


پاسی از شب که می‌گذشت، در انتظار صدای ناله‌های آوینی چشمانشان را باز م

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

مرتضی آوینی ٢

ی‌کردند مرتضی مرثیه‌سرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بی‌تابش را عاشق می‌ساخت.


یکبار در دوکوهه به او گفتم: شهید داوود یکبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه کرد وقتی علت گریه‌اش را پرسیدم، پاسخ داد:"یاد حضرت عباس افتادم که هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً‌ خیلی سخت به زمین افتاده است".


 با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعت‌ها به یاد غربت عباس‌بن‌علی  و داوود گریست. گوئی پرده‌های غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه می‌دید. لب به سخن گشود، داوود باید می‌رفت.


برخاست،‌ پا برجای گام‌های داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود که پای بر خاک داشت.


منبع : کتاب هسفر خورشید.


راوی : برادر رضا برجی


************************************


معنای زندگی


مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت.

سید بارها و بارها برایمان از شهادت گفت؛ از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی‌دل شدن، سجده‌گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی‌پایان تا اوج هستی انسان گشودن.


به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:


" زندگی کردن با مردن معنی می‌یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن."


چگونه مردن برایش مهم بود.


 عاقبت خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.


کتاب همسفر خورشید


راوی : دوست شهید


************************************


دعوا و نماز


با او حرفم شد . تقصیر من بود .


 همان وقت که دعوا می کردیم مطمئن بودم که حق بامن نیست ، امّا عصبانی بودم و چیزی نفهمیدم .


 نیم ساعت بعد یکی از بچه ها آمد دنبالم و گفت : « از وقتی بحث تون تموم شده، مرتضی رفته تو اتاق و درو بسته ، نماز می خونه . »


دو ساعت بعد ، من را دید . آمد جلو ، گرم احوالپرسی کرد . عرق سرد نشست روی پیشانیم ، از خجالت .


برگرفته از کتابچه مجموعه خاطرات شهید سید مرتضی آوینی "نشر یا زهرا (سلام الله علیها)"


************************************


لبخند خامنه ای شفقت صبح است


دلباخته ی رهبری بود ، بعد از ارتحال امام اینگونه در نوشته هایش با رهبرش بیعت کرد:


"عزیز ما ! ای وصی امام عشق ! آنان که معنای ولایت را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید که سرچشمه ی این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست .


 خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .


 ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما بازیافتیم


لبخند شما شفقتِ صبح را داشت و شبِ انزوای ما را شکست .


سر ما و قدمتان ، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان"


 


************************************


تعجب شهید آوینی از غرب زدگی بیش از حد حجه الاسلام سید محمد خاتمی (وزیر وقت فرهنگ و ارشاد)


شهید آوینی می نویسد:


«وزیر فرهنگ و ارشاد در نشستی که به دعوت انجمن اسلامی دانشگاه تهران انجام گرفته بود سخنانی ایراد کرد که سخت قابل تأمل است ...


پیش از آنکه به بحث بپردازیم باید بگویم که حتی اگر ما به اندازه غربی ها هم نسبت به مبانی فکری خود غیرتمند بودیم، اگر چه شرایط امروز ما به مراتب بهتر از این می بود که اکنون هست، اما باز هم طرح این بحث ها ضرورت می نمود...  گویا وزیر محترم ارشاد اصل را براین قرار داده اند که اسلام فقط با دور کردن مردم از این واقعیت – یعنی عرف حیات غربی و غرب زده – محقق می شود و حال که نمی توان از این واقعیت فاصله گرفت، پس ما اعتراض و انتقاد را هم کنار بگذاریم و همان طور که در برابر نشان دادن کُشتی و بکس و... تسلیم شدیم، همه آنچه را که دشمن می خواهد بر ما تحمیل کند بپذیریم  ... بنابراین، خلاف آنچه وزیر محترم ارشاد فرموده اند، خلأ مبتلابهِ ما  در نظم اجتماعی و روابط بین انسان ها، خلأ تئوریک نیست. اسلام در مقام نظر هیچ نقصی ندارد و نقص – هر چه هست – از آنجاست که تمدن امروز محصول فلسفه ای منقطع از وحی است. از یک سو تمدن غرب محصول تفکری عقلی است که در ذیل فلسفه یونان تحقق یافته است و از سوی دیگر، از لحاظ تاریخی نخستین بار است که مواجهه ای نظری و عملی میان تفکر دینی ما و تمدن فلسفی غرب روی می دهد و تا این مواجهه اتفاق نمی افتاد، حکمت نظری دین امکان نمی یافت که در صورتی عملی تنزل یابد و پاسخگوی مسائل روز باشد... 


************************************


عرفات


چند ماه پیش که از مکه برگشته بود تعریف می کرد که در عرفات گم شده . می گفت :


 « خیلی گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم . من که گم بشوم دیگر چه توقعی از آن پیرمرد روستایی .»


خیلی تعجب کردم .


بعدها فهمیدم که حدیث داریم هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است .


 


************************************


مروارید گم شده رهبر



همه می‌دانستند آن روز مراسم خاکسپاری

  • شهید گمنام
  • ۱
  • ۰

سید مرتضی آوینی است، قرار نبود مقام معظم رهبری در این مراسم باشکوه شرکت کنند.


 در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:


"من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار می‌کنم به وجود این بچه‌های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی‌اش را می‌بیند، همین‌طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود"


دل بی‌قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، و باز هم آقا صبور،‌ سنگین و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان می‌خرید.


************************************


تشییع با شکوه


اواخر فروردین ماه بود، پیکر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزب‌الله در مقابل حوزه هنری تشییع می‌شد،‌ در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد،‌ آقا برای ادای احترام به شهید علی‌رغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد،‌ کنار پیکر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون»


نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بی‌صدا در حالیکه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گام‌های آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد.


و چه سخت است،‌ که سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاک بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری که فرزند،‌ سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاک می‌سپرد.


منبع : کتاب راز خون


************************************


وصیت نامه شهید مرتضی آوینی


زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.


و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.


و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.


و مگر نه آن‌که خانه تن، راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه روح، آباد شود.


و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند.


و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور برمی‌آید.


ای شهید، ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش

  • شهید گمنام
  • ۰
  • ۰

  • شهید گمنام