پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

این وبلاگ برای شهدان ساخته شده است.

پلاک خاکی

ما در این سایت به شهدان دفاع مقدسمان میگوییم که همیشه ما پشت شما هستیم.
هزینه کپی برداری: یک فاتحه برای گذشتگان و شهدا.

آخرین نظرات
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

در سال ۱۳۳۷ ه ش  در یکی از خانه‌های قدیمی منطقه‌ی مستضعف‌نشین (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد.

تحصیل در هنرستان را به دلیل جو فاسد آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و به تحصیل علوم دینی پرداخت.

پس از پیروزی انقلاب وتشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیت‌های همه جانبه‌ی خود را آغاز کرد.


در جلسه‌ای که به اتفاق نماینده‌ی حضرت امام (ره) و امام جمعه‌ی اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ایشان از معظم‌له در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردند. حضرت امام (ره) به شهید‌ ردانی‌پور امر فرمودند:"شما  باید به کردستان بروید وکار کنید"


با شروع جنگ تحمیلی، به همراه عده‌ای از همرزمان خود از« کردستان» وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه‌ی ۲) که در نزدیکی آبادان «جبهه‌ی دارخوین» مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد.


خاطره‌ی جانفشانی او در کنار همرزمش، فرمانده‌ی دلاور جبهه‌های نبرد، شهید حسن باقری در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدنی است و لحظه لحظه‌ی ایثار و فداکاری او زبانزد خاص و عام است.


سردار رشید اسلام شهید ردانی‌پور همواره در عملیات‌ها حضوری فعال داشت. صحنه‌های فداکارانه نبرد «عین‌خوش» یاد‌آور دلاوری‌های این سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عملیات فتح‌المبین است، که در کنار شهید خرازی ـ فرمانده‌ی تیپ امام حسین (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدایت و فرماندهی می‌کردند.


 در همین عملیات برادر کوچکترش به درجه‌ی رفیع شهادت نایل آمد و خود او نیز بشدت مجروح و در اثر همین جراحت نیز یک دستش معلول شد. پس از آن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، که چند یگان رزمی سپاه را اداره می‌کرد، به طوری که شگفتی فرماندهان نظامی ـ اعم از ارتش و سپاهی ـ را از اینکه یک روحانی فرماندهی سه لشکر را عهده‌دار است و با لباس روحانی وارد جلسات نظامی می‌شود و به طرح و توجیه نقشه‌ها می‌پردازد را برمی‌انگیخت.


ایشان در کمتر از ۳ سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد، که این مهم، ناشی از همت، تلاش، پشتکار و اخلاص در عمل این شهید عزیز بود.


او که تا این مدت همسری اختیار نکرده بود، پیمان زندگی مشترک خود را با همسر یکی از شهدای بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد کرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت.


دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش این روحانی عارف و فرمانده‌ی شجاع در عملیات والفجر ۲ به نقطه‌ی اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد. و جسم پاکش در منطقه‌ی حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روح باعظمتش به معراج پرکشید؛ گرچه تا این تاریخ نیز ایشان در زمره‌ی شهدای مفقود‌الجسد است. این جمله از اولین وصیت ‌نامه‌اش برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند:"عمامه‌ی من کفن من است."


*************


آخوند واقعی


خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.


صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود.


پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.


یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :


- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!


مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :


-  اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.


*************


نفوذ معنوی


بحران کردستان ادامه داشت و اعزام نیروهای داوطلب، به طور معمول 30، 40 نفره بود.


 یکی از شب ها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضن صحبت فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:


-خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای آن منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.


فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامه ی جمع و جور. قبا و عبای ساده و تر و تمیز.


***


سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمنده های لر. همه مسلح، همه عاشق انقلاب


*************


آب


بچه ها یکی یکی شهید می شدند کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.


با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.


 صدای یاران بلند بود.


یا اباصالح المهدی ادرکنی


آب مانده بود دست مصطفی. همه شهید، همه چاک چاک.


علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلوان نژاد، همه تک تیرانداز، هر کدام برای خود یک گردان، یک لشکر.


ساعت 2 بعد از ظهر، اخ

  • ۹۴/۰۹/۲۹
  • شهید گمنام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی